#یادگاری_سرخ_پارت_56

رفتم بالا که دیدم رو تخت نیس.نگاهمو سمت دستشویی چرخوندم که با حوله ای که در دستش بود خارج شد.کنجکاو بودم ببینم بازم حوله خونین شده یانه.

با لبخندی به سمتش رفتم و گفتم:

بهتری؟بدو بیا پایین صبحانه اماده هس.

نگاهی به سر تا پام کرد وگفت:

جایی میخوای بری؟

ابروهامو بالا دادمو گفتم :اره دیگه.مگه قرار نشد بریم دکتر؟

نفس عمیقی کشید گفت:

برو دربیار لباساتو.مگه بچه ام که میخوای با من بیای دکتر؟

میخواستم بهش بگم که نگرانشم و تا خودم نیام اروم نمیشم ولی دیدم با تحکم اینو ازم خواست دیگه چیزی نگفتم.کلافه روو تخت نشستم و حامد رو مشغول اماده شدن تماشا میکردم.موقع خروج از اتاق گفتم:

برات یه چند تا قرص ویه لیوان اب پرتقال گذاشتم بخور تا سر حال بری شرکت.

از لحنم فهمید که نگرانشم.به سمتم اومد و با لبخند ارومی گفت:

نگران نباش عزیزم.قول میدم که برم دکتر.نیازی نیس تو بیای وگرنه با تو میرفتم.خودم بعد از شرکت میرم.

با نگاهی غمزده گفتم:قول؟

چشماشو باز و بسته کرد و گفت:قول قول.

تا اومدن حامد به خونه دلشوره و اضطراب دست از سرم برنمیداشت.کلافه ناهاری اماده کردم و منتظر موندم.

صدای باز شدن در رو شنیدم.به استقبالش رفتم که با لبخندش رو به رو شدم.سلام و خسته نباشیدی تحویلش دادم.با اینکه کنجکتوی رفتن به دکتر امانم رو بریده بود ولی موقعیت روبرای پرسیدن مناسب نمیدونستم.

ناهار رو تموم کردیم که با لحنی اروم پرسیدم:

راستی دکتر رفتی؟هم برای سرماخوردگیت هم بابت اون..اون زخم گلوت؟

romangram.com | @romangram_com