#یادگاری_سرخ_پارت_54

پس جریمه شما پیاده روی زیر بارون.چطوره؟

چشمکی فرستاد و گفت:تسلیم.هرچی شما بگی.

اونشب تا یه مسیری ر زیر بارون پیاده روی کردیم که دیگه خسته شدیم و با تاکسی به سمت خونه حرکت کردیم.تو تاکسی جریمه یمنم این شد که فردا بیام وماشین پارک شده جلو رستوران ر با خودم بیارم.به جریمه شدن می ارزید.زیر اون بارون کلی خوش گذروندیم و خیس خیس شده بودیم.طوری که حامد غر میزد و میگفت این جریمه هم برات کمه.اخ که چه سرمایی بخورم.ای خدا کاش پنج دقیقه تحمل میکردیم زجر مریضی و درد رو نمیکشیدیم.منم در جوابش میگفتم:

حالا یه بار زیر بارون پیاده روی کردیمااا.غر نزن دیگه.به سمتش میرفتم وبینیش رو میکشیدم و میگفتم:

مریض شدی فدای سرت.پرستار داری فدات شم.

اونم که کلی از قربون صدقه های من خوشحال میشد و سعی میکرد که بازم تکرار کنم جملاتم رو.

به خونه رسیدم و حامد یه راست پتو رو به سرش کشید و خوابید.نصفه های شب بود که صدای سرفه هاش رو شنیدم.با خودم گفتم اخ که سرما رو خورد.حالا بشین و پرستاری کن شیوا.صداش کردم که ببینم چه اتفاقی براش افتاده تا کمی قرص و شربت براش بیارم.دستی به پیشونیش کشیدم.تب داشت.پس درست بود.سرما خورده بود.

چند تا سرفه ی شدید کرد و از رو تخت بلند شد.به سمت دستشویی حرکت کرد.یکم که چه عرض کنم ولی نگران شده بودم حسابی.پشت دستشویی وایسادم و منتظر شدم تا اقدامی کنم برای بهبودش.

از دستشویی بیرون اومد و با قیافه ای رنگ پریده بهم نگاه کرد.لبخندی زد و گفت:

بفرما خانم.اینم از مریضی ما.بعدم دستاشو سمت اسمون گرفت و گفت:

خدایا ببین بخاطر این زنا به چه روزی که نمیفتیم.

نمیدونم چرا نگرانش بودم.با نگرانی پرسیدم:

حامد میخوای بریم دکتر؟تبت بالاستاااااااا.

خودش رو به تخت رسوندوگفت:

چیزی نیس بابا.یه چند قرص و شربت بخورم حله.در حالی که دراز میکشید گفت:

اگه زحمتی نیس یه چند تا قرص و شربت بیار تا بخورم شاید تا فردا بهتر شدم.نمیخوام فردا بیفتم تو خونه.کلی کار دارم تو شرکت.چشمی با لبخند تحویلش دادم و گفتم الان برات میارم.

با چند تا مسکن وکپسول و یه شربت به سمت اتاق خواب رفتم.سمت حامد رفتم و یه قرص رو براش باز کردم و با یه لیوان اب به سمتش گرفتم..قبل از اینکه به دستش بدم باچیز وحشتناکی رو به رو شدم.حوله ای که حامد با اون از دستشویی خارج شده بود رو با قطره های خون دیدم.لیوان ابی که به سمتش گرفته بودم از دستم افتاد و جیغ خفیفی کشیدم.

حامد که چشماشو بسته بود باز کرد و به سرعت رو تخت نشست و گفت:

romangram.com | @romangram_com