#یادگاری_سرخ_پارت_51
گفتم:
هومن رو بیار ب*و*سش رو تحویل بده بعد ببرش.لبخندش پر رنگ تر شد و به سمتم اومد.درآ*غ*و*شش گرفتم و چند بار ب*و*سیدمش.
امروز میخواستم تمام وقتم رو بذارم که گذشته ی تلخم رو به اتمام برسونم.ولی فکر نکنم امکانش باشه.مطمئنم به محض رسیدن به اون خبر وحشتناک توان نوشتن برام نمیمونه.
بعد از خوردن صبحانه با یه لیوان چایی به سمت اتاقم حرکت کردم.پشت میز نشستم و قلم به دست شدم.
خدایا کاش میتونستم یه کتاب از کل روزایی که با حامد بودم بنویسم ولی افسوس که نوشتن خوبی ها و روزهای با او بودن رو نمیشه توی کاغذ جا داد فقط میتونم مهمترین اتفاقات زندگیم رو بنویسم.اتفاقاتی که مسیر زندگی افراد رو شکل میدن.
تقریبا 6 ماه از زندگی مشترک منو حامد میگذشت.روزایی که از عشق و محبت لبریز بود.روز به روز بی تاب تر برای وجودش میشدم.در نبودش غصه میخوردم و کلافه میشدم .در مقابل رفتار های بچه گانه ام لبخندی میزد و میگفت:
اخ شیوا کی میرسه من بزرگ شدنت رو ببینم؟بزرگ شو دیگه بچه!
حدودای همون شش ماه بود که حامد از یه سفر کاری اومده بود.برای اینکه باز با دلتنگیام مواجه نشه و بچه بازیم رو نبینه پیشنهاد داد که برای شام بریم بیرون.منم خوشحال اماده شدم وبه راه افتادیم.بارون ل*ذ*ت بخشی شروع به بارش کرده بود.تو رستوران نشسته بودیم که از حامد پرسیدم:
حامد یه سوال.مشتاق پرسید:بگو عزیزم.
یکم جدی شدم وگفتم:چرا منو استخدام نکردی؟به چهرش دقیق تر شدم وگفتم:نگو که شرایط کاری نداشتم که این دلیلت رو همون موقع هم باور نکردم.
لبخندی بر لبش نشست وگفت:
romangram.com | @romangram_com