#یادگاری_سرخ_پارت_50

-منتظر جواب بودم گذاشتی رفتی؟

تصمیم داشتم جذبم رو بهش نشون بدم.با لحن تندی گفتم:

جواب؟جواب چی رو باید بدم؟یه مش حرف بی سر و ته؟ببین اگه با خودت فکر کردی که شوهر نداره و میشه با محبت خرش کنی وازش سواستفاده کنی .باید بگم سخت در اشتباهی.سری به اطراف تکون دادم و این باز به چهرش دقیق تر شدم.ادامه دادم:

من نه میخوام با تو نه با هیچ کس دیگه ای فرصتی به خودم بدم.میخواستم در سمت ماشین رو باز کنم که بازم به سمتش برگشتم و گفت

راستی فکر نکن تو ماجرای دیشب اتفاق خاصی افتاده باشه.سر به زیر شدم و گفتم:

اون فقط یه اتفاق بود.مطمئنم این حسی که که به سراغتون اومده کاملا عادی بوده.نفهمیدم چرا این حرف رو زدم .اصلا بدون فکر از دهنم خارج شد که گفتم:

چون این حس به سراغ منم اومد.وقتی متوجه حرفم شدم که دیگه برای جبرانش دیر شده بود.حتی رویی نداشتم که بهش نگاه کنم.در ماشین رو باز کردم وهومن رو روی صندلی گذاشتم.وقتی از شیشه روبه روم نگاهی انداختم قامت پوریا شدم که درست همون جای قبل ایستاده بود.دیگه نباید میموندم.پام رو روی پدال گاز گذاشتم و با سرعت از اونجا دور شدم.

-ساعت حدودای 9 بود که به خونه رسیدم.یکم تو ترافیک معطل شده بودم.وارد خونه شدم که گیتی جون برای استقبال اومد و هومن رو ازم گرفت.پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:خوش گذشت به مادر و پسر؟

لبخند کم رنگی تحویلش دادم و گفتم:اره خیلی خوش گذشت.

یکم خسته شدم.

پاسخم رو با یه لبخند داد و گفت:

شام اماده هس عزیزم.لباساتو عوض کن بیا پایین.

چشمامو باز و بسته کردم و حرفش رو تائید کردم.شام رو خووردم ولی بیشتر بازی کردم تا خوردن.گیتی جون هم که مدام میپرسید:عزیزم بخور تو که قیمه دوس داشتی.بخور دیگه.

منم کلافه و با لبخند یه چند تا قاشق خوردم.اصلا حس و حال خوبی نداشتم.احساس خستگی میکردم.خستگی از شنیدن حرفای پوریا.حس پشیمونی نسبت به حرفی که به پوریا زدم از حس و حال خودم.

تشکری کردم و رفتم اتاق خودم.حس یه ادم ناامید داشتم.با ذهنی درگیر خودمو روی تخت انداختم و چند تا نفس عمیق کشیدم.چشمامو بستم و ذهنم رو اروم کردم.

فردا صبح با ذهنی اروم بلند شدم.کش و قوسی به بدنم دادم و متوجه جای خالی هومن شدم.فهمیدم بازم خیلی خوابیدم.وقتی صورتم رو شستم از چشمام فهمیدم که زیاد خووابیدم نیازی به نگاه کردن به ساعت نبود.

رفتم پایین که دیدم هومن ب*غ*ل اسیه هست و داره میره تو حیاط چرخی بزنه.از روو پله ها صدا زدم اسیه .

اسیه به سمتم برگشت.با لبخند سلامی کرد و صبح بخیری گفت.

romangram.com | @romangram_com