#یادگاری_سرخ_پارت_49


اگه بشینی بد نیس.

حق با اون بود.اون نشسته من ایستاده.دوباره نشستم.ولی اینبار هومن نااروم شد.شیرش رو بهش دادم.حلقه ای از موهام روی صورتم افتاد.به زیر شالم هدایتش کردم و با نگاهی کلافه گفتم:

میشه زود تر صحبتت رو تموم کنی؟یعنی همون دلیلت رو بگی.

نفسی کشید و به سمت دیگه ای نگاه کرد و گفت:

تو برام فرق میکنی.یه سمتم نگاه کرد که متوجه نگاه متعجبم شد و ادامه داد:

دیشب وقتی سرت رو روی سینم گذاشتم تازه متوجه شدم که علاقم بی دلیل نبوده.ارامشی داشتم که چند مدت بود به دنبالش بودم.

وای خدایا کاش منم روشو داشتم و میگفتم که این ارامش نصیب منم شده.

سر به زیر شدم که ادامه داد:

میشه...یعنی میتونی یه فرصت بهم بدی؟

سرم رو بلند کردم.منظورش چیه از فرصت؟

وقتی متوجه شد حالت متعجبی دارم کمی نزدیک تر شد و خودش رو به میز رسوند .به چشمام زل زد و گفت:

فکر نکنم میخوام تجربت کنم.میخوام داشته باشمت.یه فرصت بده تا بتونم علاقم رو بهت نشون بدم.

اصلا باور چیزایی که میشنیدم سخت بود برام.من باید فرصت بدم؟اخه چرا؟یعنی باید فرصت عاشق شذن به خودم بدم؟باورم نمیشه.مات به چهرش زل زده بودم.فهمید کلافه شدم.

سعی کرد اروم تر از قبل باشه.

-ببین شیوا من میدونم که شاید تو نخوای دوباره درگیر عشق بشی.ولی هر انسانی یه فرصت دیگه به خودش میده.راستش گفتن جملاتی که بخوام بیشتر از این قانعت کنم برام سخته.مطمئن باش این اولین درخواستم به یه خانم بوده نمیدونم خوب مطرح شد یا نه .تو..تو شرایط متفاوتی نسبت به تجربه های پیشین من داری.میفهمی؟

-حتی فرصت پلک زدن هم به خودم ندادم.شاید شنیدن ادامه ی حرفاش برام نامفهوم تر از قبل میشد.یعنی باید باورش کنم؟اونم پوریا رو؟تصمیم گرفتم از اون محیط دل بکنم.نگاهی به هومن کردم.دیگه در حال خوردن شیر نبود.چشماشو بسته بود و به خواب رفته بود.

کیفمو برداشتم و به سمت در حرکت کردم.از کافه خارج شدم.به سمت ماشین حرکت کردم که صدای قدمهای تندی که بهم نزدیک ونزدیک تر میشد رو حس کردم.دیگه بهم رسیده بود.به سمتش برگشتم که دیدم با ابروهای گره خورده بهم نگاه میکنه.


romangram.com | @romangram_com