#یادگاری_سرخ_پارت_47
یکم شوکه شدم.یعنی میدونست من پسر دارم؟یعنی حرفای اون روزم باورش شده بود؟
سعی کردم کاملا خونسرد باشم.در جواب گفتم:
انتظار داشتین نیارمش؟
خودش رو کمی جمع وجور کرد و گفت:اخه دیشب بدون پسرت اومده بودی.
چه ریلکس.تو مورد خطاب قرارم میده.
گفتم:دلیلی نداشت به اون مهمونی بیارمش.
ابروهاش رو بالا داد و با لبخند کجی که کنج لبش نشوند گفت:
اهااااا.الان دلیل خوبی دارین که اوردینش دیگه؟
فهمیدم علت اوردن هومن رو فهمیده.کامل خونسرد به چهرش خیره شدم و گفتم:
نمیخواین راجب چیزی که بابتش اومدم اینجا صحبت کنین؟
کمی خودش رو جلو اورد و دستی به موهاش کشید و گفت:
راستش رو بخوای تا حالا خودم همچین درخواستی به کسی ندادم.بذار اینجوری شروع کنم.
یکم مشتاق شدم.هومن رو تو ب*غ*لم ارومتر کردم و بهش زل زدم تا بقیه حرفش رو بزنه.
ادامه داد:
من همه چیزو راحبت میدونم.اینکه الان تقریبا یک سال و نیمه شوهرت رو ازدست دادی.بچه داری.همه ی اینا رو میدونم.البته وقتی شنیدم یکم شوکه شدم.
کمی لحنم رو جدی کردم و گفتم:
خب.برای چی باید شوکه بشین؟
romangram.com | @romangram_com