#یادگاری_سرخ_پارت_45
بله.
-شماره ی منو از کجا گیراوردین؟
-خیلی سخت نبود.فعلا وقتی برای کنجکاوی شما ندارم.میخوام امروز ببینمتون.
از لحنش که توش تحکم بود به وجد اومده بودم.
صدام رو صاف کردم وگفتم:
برای چی؟
-یه ادرس براتون اس ام اس میکنم.بیاین به اون ادرس میفهمین.سعی کنین بیاین.
منتظر پرسیدن سوال های بعدیم نشد.در کمال ناباوری خدافظی کرد و تماس قطع شد.حتی جواب خدافظیم رو هم نشنید.
بچه پررو.چه اعتماد به نفسی داشت.
افکارم رو به سمت ماجرای دیشب بردم.یعنی چی کار داره؟بیخیال با با من که نمیرم.در همین حس و حال بودم که پیامش رو دریافت کردم.
ادرس یه کافی شاپ بود.برای ساعت 7.
نکنه این با خودش فکر کرده من یه دختر مجرد وبیکارم و منتظر یه اتفاق بودم که باهاش قرار بذارم؟
یکم عصبی شده بودم.یه حسی بهم میگفت برم وهمه چیز رو تموم کنم.حسی هم میگفت دلیلی نداره برم.وای خدایا باید برم یا نه؟
ساعت چهارونیم بعد از ظهر بود.به هومن نگاه میکردم که هنوز بیدار نشده.عجیب بود یعنی گرسنه هم نشده.اخی فکر کنم فهمیده مادرش تو رویا سیر میکنه نخواسته مزاحم بشه.الهی فدات بشم نفس من.
تا خودم رو به تختش رسوندم چند بار تکون خورد و بالاخره بیدار شد.از اینکه موقع خوبی بیدار شده بود لبخندی بر لبم نشست.یه لحظه یه فکر به ذهنم رسید.
اره باید همین کارو کنم.میرم سر قرار ولی با هومن.باید بفهمه اشتباه گرفته طرفشو.
با ذوق هومن رو بلند کردم و رفتم پایین.سلام بلندی کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com