#یادگاری_سرخ_پارت_42

کمی ناراحت شد که چرا اول زندگیم مشکلاتمون رو بهشون گفتم.منم سعی کردم با گفتن اینکه قراره تو شرکت حامد مشغول به کار شم قانعش کنم.

وقتی که داشت به طرف صندووق میرفت با نگاهی که از شرمندگی وغم امیخته شده بود بهم گفت:دستت درد نکنه بابا.حتی منتظر جواب تشکرش نشد و ازم دور شد.

فردای اونروز تو اتاق نشسته بودم که پدرم وارد شد.بعد از کمی احوالپرسی گفت:

بابا فردا قراره با اقا حامد بری ازمایشگاه.امروز مادرشون تماس گرفتن و گفتن مثل اینکه پسرشون اصرار داره تا یه ماه اینده ازدواج کنین.منم گفتم جواب با توئه.چی میگی بابا؟

-از شنیدن این خبر کمی شوکه شده بودم.موافقتم رو اعلام کردم یعنی بایداعلام میکردم به هر حال حامد کمک بزرگی بهم کرده بود.موقع خروج پدرم گفت:راستی دخترم مادرت یکم جهیزیه برای شادی اماده کرده.فعلا که تو نیاز داری به اونا.بقیه یجهازتم با پولی که از حاج اسماعیل قولش رو برای عمل مادرت گرفتم تکمیلش میکنم.

تشکری از پدرم کردم و از اتاق خارج شد.تازه به این موضوع رسیده بودم که خانواده ی منووحامد در سطح هم نیس

باخودم درگیر بودم.تلفن رو به دست گرفتم و از هانیه شماره ی حامد رو خواستم..وقتی علت عجلش در ازدواج رو پرسیدم انتظار هر جوابی داشتم جز این یکی...

درکمال خونسردی گفت:عزیزم مگه تصمیم نداشتی که با افا کیوان زود ازدوواج کنی؟

-خب

در ادامه با لحنی جدی گفت:

خب نداره.اینم عواقب تصمیمت تا دیگه تصمیم عجولانه نگیری.

باورم نمیشد یعنی میخواست تنبیهم کنه؟

سعی کردن اماده نبودن جهیزیه رو پیش بکشم تا ازش وقت بگیرم.

در جواب اونم گفت:نیازی به جهاز نداری.فقط بعد ازازمایش با شادی و هانیه میری هر چی لازم داری و دوس داری انتخاب کن.همین.

دیگه نمیدونستم چی بگم.

با صدایی که از توش ناامیدی به چشم میخورد خدافظی کردم.

شاید حامد لطف بزرگی در حقم کرد ولی من با خودم درگیر بودم.

نمیدونم این اتفاقات چقدر طول کشی.عمل مادرم.ازمایشگاه.خرید جهیزیه.تقریبا هر روز منو شادی و هانیه بیرون بودیم.اکثر اوقات حامد هم با ما بود.دیگه به این باور رسیده بودم که دوسش دارم.از بودن کنارش خوشحال بودم.رفتارش با من خیلی دوستانه وصمیمی بود.به اینکه قراره ازدواج کنم.

romangram.com | @romangram_com