#یادگاری_سرخ_پارت_41
ب*غ*لش کردم و چند بار به بالا و پایین انداختمش.صدای خنده هاش بلند تر شده بود و ما روهم با خنده هاش به خندیدن وادار میکرد.
کاری برای انجام دادن نداشتم وتصمیم گرفته بودم بعد از خوابیدن هومن به سراغ نوشته هام برم.
قبل از خوردن ناهار هومن بدون اینکه شیر بخوره و بخوابه از خستگی زیاد که ناشی از بازی کردن بود خوابش برد.
ناهار رو خووردم وبه سمت اتاق حرکت کردم.هومن رو رو تختش گذاشتم.
حس بچه گانه ای به سراغم اومده بود.به سرعت خودم روبه میز تحریر رسوندم و نوشته هام رو داوردم.با اشتیاق بهشون نگاه میکردم.
اخرین نوشتم رو دیدم.قلم به دست شدم و مشغول شدم.
فردا یاونروز طبق قرارم به شرکت حامد رفتم و با استقبال گرمی مواجه شدم.بعد از اون با حامد به سمت بیمارستان حرکت کردم.تا بیمارستان منو رسوند وگفت ترجیح میده خودم هر طور راحت ترم موضوع رو به خانوادم بگم.موقع خارج شدن بهم گفت:
راستی باید این قرض رو بعد ازازدواج پسش بدی عروس خانم.-
چطوری؟
لبخند شیطنت امیزی زد وبهم نزدیک تر شد وگفت:غصه نخور عزیزم یادت میدم.بعدم خودش رو عقب کشید.
تو شوک حرفش بودم که گفت:پیاده نمیشی؟من عجله دارمااااا.
با همون حالت وصدایی اروم خدافظی کردم.
وارد بیمارستان شدم که پدرم رو تو راهرو دیدم.به سمتش رفتم پاکت رو به طرفش گرفتم.پرسید:
این چیه بابا؟
-سعی کردم با لبخند و لحنی اروم براش توضیح بدم.گفتم از هانیه قرض گرفتم وقراره با کار کردن بهش پس بدم.
romangram.com | @romangram_com