#یادگاری_سرخ_پارت_40
داشتم از در خارج میشدم که به پوریا و دوستش برخوردم. دختره متعجب نگام میکرد ولی پوریا نگاش رو سمت دیگه ای گرفت.نگاهم رو به سرعت ازشون گرفتم واز کنارشون رد شدم.
خودم رو به ماشین رسوندم ووقتی نشستم یه نفس عمیق کشیدم.
روشن کردم وبه سرعت از خونه خارج شدم.
کلافه به خونه رسیدم.حالی برام نمونده بود.غرق افکار پریشونم بود که با چهره ی گیتی جون رو به رو شدم.
-سلام عزیزم.خوش گذشت؟زود اومدی!حتما نگران هومن بودی.همین الان خوابید.
کمی مات به صورتش نگاه میکردم و با صدایی ارومی سلام کردم.
اصلا تو حس وحال خودم نبودم.
-چیزی شده عزیزم؟
-به سمتش برگشتم ودستپاچه گفتم:نه .....نه چیزی نشده.فقط کمی خشتهام.مهمونی شلوغی بود کمی کلافه شدم.با اجازه.
فکر کنم فهمید واقعا خسته ام که چیز دیگه ای نگفت.
خودم رو به اتاق رسوندم و با گیجی به اطرافم نگاه میکردم.بغضی به سراغم اومده بود.خودم رو به تخت هومن رسوندم و دوزانو نشستم کنارش.
سرم رو گذاشتم کنار هومن و بغضم رو ترکوندم.فقط اشکی بود که از چشام پایین میومد.گریم بی صدا بود.
چه اتفاقی برام افتاده بود؟پوریا چی میگفت؟چرا بی تاب تپش های اون قلبم؟معنی حرفاش چی بود؟هزار تا سوال برای خودم ساختم وبا هر کدوم سیلی از اشک از چشمام جاری میشد.نمیتونستم به موضوع پیش اومده توجهی نکنم.
چرا مقابل عملش هیچ کاری نکردم؟چرا؟به هومن نگاه کردم و ب*و*سه ای به دستش زدم.دستاش رو تو دستام گرفتم و در حالی که لمسشون میکردم سرم رو بهش نزدیک کردم و با همون لباس وهمون حالت خوابم برد
صبح با تکونای که هومن میخورد بلند شدم.بیدار شده بود.سلام مادرانه ای تقدیمش کردم و بلندش کردم.متوجه لباسای تنم شدم که عوضشون نکرده بودم.اسیه رو صدا زدم و هومن رو بهش سپردم.یه دوش گرفتم واز شر لباسای تنم راحت شدم.
از اتفاقات دیشب چیزی تو ذهنم جای نگرفته بود.خودم رو روی تخت انداختم و چند تا نفس عمیق کشیدم.نمیخواستم فکرم به سمت دیشب سوق بدم.از جام بلند شدم ورفتم پایین.
سلامی همراه با لبخند به گیتی جون تقدیم کردم ومشغول صبحانه شدم.
صدای خنده های هومن توجهم رو جلب کرد.به سمتش رفتم که مشغول بازی بود وغرق در خنده بود.
romangram.com | @romangram_com