#یادگاری_سرخ_پارت_39


شتاب زده خواستم سرم رو از رو سینه ای که قرار داشت جدا کنم که دستای مردونه ای مانعش شد.

کلافه شده بودم.نمیدونستم چی کار کنم.از طرفی دوس داشتم با این صدا ارامش بوجود اومده رو دوباره تکرار کنم از طرفی موقعیتی که درش قرار داشتم رو نمیپسندیدم.اینبار خواستم تقلای بیشتری کنم که صدایی غمزده گفت:

خلی بی تابی میکنه.دستاش شل شدن و سرم ر رها کرد.به سرعت سرم رو بلند کردم و به چهرش خیره شدم.نگاش به سمت من نبود.به سمتم برگشت .تو چشماش کلی حرف بود. با نگاهی ملتمس گفت:

میتونی ارومش کنی؟

از شنیدن این حرف چشمام بیش از حد گشاد شده بود.اصلا موقعیتم رو درک نمیکردم.نفسام به سختی از دهانم خارج میشد.خیسی عرق روی پیشونیم رو حس میکردم.صدایی شنیدم که از پشت سرم میومد و پوریا رو دنبال میکرد.

به سرعت از جام بلند شدم ونگام رو از صورت پوریا گرفتم.با قدمهایی که به سختی از زمین جدا میشد ازش فاصله گرفتم و به سمت ساختمون حرکت کردم. در حین راه رفتن به دختری که همراه پوریا بود برخوردم .

متعجب نگام میکرد.چیزی نگفت و از کنارم رد شد.هنوز سر جام ایستاده بودم.بازم به حالت عادی برگشتم و اینبار با قدمهایی تند به ساختمون رسیدم.خودم رو به اتاقی تعویض لباس رسوندم.دستام لرزش عجیبی داشت.لباسم رو پوشیدم وبه طرف سالن حرکت کردم.غزل رو مشغول صحبت با دختری دیدم.کمی با اخم پرسید:

کجا رفتی تو؟بیا بشین اینجا یکم تعریف کنیم.

اصلا نمیدونستم چی کار کنم فقط لحنم تند شده بود.

با اخم گفتم:پاشو بریم.من دارم میرم....کمی پیشونیم رو ماساژ دادم و کلافه گفتم:میای یا نه؟

وقتی به چهرش نگاه کردم چیزی جز یه چشم گشاد و دهان باز نمیدیدم.متعجب گفت:

بریم؟کجا؟به این زودی؟مگه چی شده؟

حرصم رو تو لحنم خالی کردم و گفتم:من دارم میرم.کاری ندارم اینجا.کیفم رو باز کردم و جعبه کوچکی که توش گردنبندی بود داوردم و به سمت غزل گرفتم گفتم:

مثل اینکه فعلا قصد اومدن نداری.اینو از طرف من به پگاه بده و بابت رفتنم عذرخواهی کن.بهش بگو....

بهش بگو بچش بی تابی میکرد و مجبور شد بره .مطمئنم درکم میکنه.

غزل که از تعجب زیاد در حال شاخ دراوردن بود به چهرم خیره شد و گفت:حالت خوبه؟

گردنبند رو به دستش دادم و بدون شنیدن جوابی از غزل به سمت در خروجی حرکت کردم.


romangram.com | @romangram_com