#یادگاری_سرخ_پارت_4
ای وای مگه شما ناهار نخوردین؟
نه مادر.گذاشتم توبیای با هم بخوریم.امرووز مسعودم نیس رفته شمال برای پروژه.منم تنها چیزی از گلوم پایین نمیره.بد بیا مادر.
با یه لبخند حرفاشو تائید کردم.نمیدونم چرا با جریان اتفاقی امروز.شنیدن اسم هانیه.مرگ حامد.به دنیا اومدن هومن دلم هوای گذشته رو کرد.خیلی وقته تصمیم دارم داستان عشق وزندگیموبنویسم.دستم رو به سمت اشک های حلقه بسته تو چشام که سرازیر شده بود بردم..چه گذشته ای؟اشکامو پاک کردم.
رفتم و یه دوش گرفتم وناهار رو با گیتی جون خوردم.هومن هنوز خوواب بود.به کاغذای اماده شده از چند هفته پیش رو میزم چشم دوختم.کاغذایی که قراره گذشته منو تو خودش جا بده.به سمت میز تحریر رفتم.قلم رو به دس گرفتم.تو دستام جا به جاش کردم.نگاهی به عقب و به سمت هومن کردم.تو خواب نازی غرق شده بود.نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.خاطرات خاطرات.تقریبا دوسال پیش در ذهنم جون گرفت:
خانواده نسبتا معلومی ومتدین داشتم و پدرم جوشکار بود. یه برادر داشتم که کوچیک تر از من بود و یه خواهر بزرگ تر از خودم که تویه مطب دکتر مشغل به کار بود تا بتونه هزینه دانشگاش روو پرداخت کنه چون تو دانشگاه دولتی قبول نشده بود..زندگی رو سپری میکردیم با یه لقمه نون حلال.چون میدونستم نمیتونم دانشگاه های غیر دولتی برم از همون اول درس خون بودم.با زحمت وتلاش فراوان تورشته پزشکی دانشگاه دولتی تو تهران قبول شدم.خیلی خوشحال بودم که حداقل یه خرج اضافه واسه خانوادم به وجود نیاوردم.خانوادمم از این موضوع خوشحال بودن بخصوص پدرم که اصرار میکرد من که شغل درستی ندارم حداقل دخترم ما رو روسفید کرد.
8 ماه از دانشگاه رفتنم گذشته بود و با دختری به اسم هانیه تهرانی اشنا شدم.دختری از خانواده اصیل تهرونی وسرشناس.دختر محجوبی بود و با کسی جوور نمیشد.مغرور و جدی درس مثه خودم.از همون اوایل هانیه سعی میکرد طرح دوستی بریزه و بیشتر با هم اشنا بشیم ولی من سعی میکردم سرد باشم نسبت حرکات وحرفاش.چون دوس نداشتم با کسی که در سطح خودم نیس اشنا شم.چون همیشه ذهنیتم این بود که انسان باید با یکی جنس خودش معاشرت کنه.اما هانیه با لطف های بسیار وخوشرویی که به من نشون میداد نسبت به بقیه نمیشد نادیدش گرفت.از طرفی هیچ وقت موقعیت مالی وخانوادگیش رو به رخم نمیکشید و رفتار خواهرانه و خاکی داشت با من.دوستی صمیمانه ای بین منو هانیه شکل گرفت.همیشه میگفت از معصوومیت چهرت ورفتار سنگینت خوشم میاد.تا جایی که منو به خونشوون دعوت میکرد.چند بار این کارو کرد من درخواستش رو با اوردن بهانه هایی رد کردم.هانیه یه برادر به اسم حامد داشت که تو شرکت پدرش مدیر عامل بود و خوشبختانه تو دو سه باری که من اونجا رفتم خونه نبود من احساس راحتی میکردم.یه روز که به اصرار هانیه از دانشگاه به خونشن رفتم وفصل جدیدی تو زندگی من بوجود اومد.خسته بودم و لبه تخت هانیه نشسته بودم.هانیه با شربت وارد شد وسینی رو رو میز گذاشت.مادرش که گیتی نام داشت و از اولین برخوردم تا این دفعه فقط لطف ومحبتش رو به من نشون میداد و اصرار میکرد بیشتر بیام وبا هانیه باشم.مادرش هانیه روصدا کرد تا بره پایین.هانیه تا اومد لیوان شربت رو سرجاش بزاره یه لبخند به من زد و حواسش نبود لیوان رو سینی قرار نگرفته.که شربت روقالیچه اتاقش ریخته شد.هانیه گفت:اخ.چی شد؟من که به قالیچه نگا میکردم گفتم خب پاشو جمش کن تا بشوریمش.
هانیه متعجب گفت ما برای چی بشوریم.مش رضا میشووره.من برم پایین الان میام.
هانیه رفت پایین که من قالیچه رو جمع کردم و وقتی هانیه بالا اومد گفتم بزن بریم کار خودمونه.این قالیچه چیه اخه.
بزن بریم یه خورده اب بازی کنیم.هانیه که شیطنت تو چشاش بود گفت بزززززززن بریم.
قالیچه رو توحیاط بردیم ومن مانتوم رو دراردم وو شلوارم رو بالا زدم.مقنعم روهم دراوردم وموهام رو با کلیپسم محکم تر بستم.
قالیچه رو خیس کردم و مشغول بودیم و میگفتیم ومیخندیدیم.هانیه که دنبال بازی کردن بوود شلینگ رو روو صورتم گرفت و بعد لباسام.
با حال جا خورده گفتم هانیه الان چرا؟من چی کار کنم؟گفتم یکم اب بازی
هانیه گفت:نه دیگه اب بازی یعنی این.منم با خنده گفتم باشه پس وایسا که اودم.بدو به سمتش رفتم.شیلنگ رو ازدستش گرفت و بیشتر خیس شدم.هانیه مشغول خندیدن با صدای بلند بودو به سمتم میوومد.مثه موش اب کشیده شده بود.شیلنگ رو تو دستام گرفتم وبدو میرفتم.به عقب نگا میکردم ودوباره شیلنگ روبه سمت هانیه میگرفتم.صدای جیغ وخنده یهانیه حیاط روپر کرده بود.هانیه بهم نزدیک تر میشد تا شیلنگ رواز دستم بگیره.منم سمت درحیاط رفتم.به در نزدیک شده بودم که رومو برگردوندم سمت هانیه که بهم نزدیک شده بود.شیلنگ روسمتش گرفتم.هانیه شروع به جیغ زدن کرد که صدایی تو حیاط پیچید :اینجا چه خبره؟نفهمیدم صدا از پشت سرمه با شیلنگ اب به عقب نگا کردم که که صدای فریاد یه نفر بلند شد بگیر اوونو بیصاحابو.با نگاه متعجب به چهره عصبانی حامد نگاه کردم.نا خوداگاه شیلنگ از دستم افتاد. نگاهی به هانیه کردم که دیدم مثه بمب منفجر شد.یه لحظه به روبه روم نگا کرد.حامد با چهره یعصبانی گفت:معلوم هس چه غلطی میکنین.نگا خانم چی کار کردی؟هانیه ببند نیشتو.هانیه که غرق در خنده بود گفت داداش مثه موش اب کشیده شدی.تروخدا نگا کن.یه لحظه به خودم اومدم که دیدم بدون حجابم.بدون اینکه صدای حامد رو بشنوم به سمت ساختمون رفتم وخودم رو به اتاق هانیه رسووندم.صدای حامد از پایین میومد که مشغول دعوا کردن با هانیه بود.
-واقعا خجالت نمیکشین.این کیه ؟دوستته؟دیدم مثه خودت خل وچل بود.دفعه اخرت باشه از این قرطی بازیا دربیاریا.
دندونام رو به همفشار میدم.با حرص گفتم:پسره ی پررو.به ما میگه قرطی.اره دیگه منظورش این بود به دووست سبکت بگو اینکارو نکنه.خاک برسرت هانیه مگه نگفتی امروز نیستش.لباسامو پوشیدم وبا عصبانیت از اتاق خارج شدم.شلوارم خیس خیس بود.حواسم به مهای خیسم نبوود که از مقنعم بیرون زده.وسط پله ها به هانیه برخورد کردم که گفت کجا شیوا؟
با لحنی ناراحت وتقریبا بلند گفتم:هیچی تو عمرم قرطی نبودم که به لطف یه اب بازی ساده داداشتون این لقب روو بهمون چسبوند.
هانیه با لحن متقاعد کنندش اومد ارومم کنه که گفتم اگه میشه یه اژانس برام بگیر.با این لباسای خیس نمیتونم تو خیابون راه برم.هانیه گفتکشیوا چی میگی؟بابا اتفاقی نیفتاده.خب....خب حامد خیس شده بود عصبی شد.چیزی نشده عزیزم.خواهش میکنم شیوا اینجوری نرو.
مرسی عزیزم.دیگه دیر شده باید برم.گیتی خانوم از اشپزخونه خارج شد و با خنده گفت:چی کار کردین دخترا صدای حامد رودراوردین؟شیطنتتون گل کرد.سعی کردم ناراحتیم رونشون ندم وگفتم اره دیگه گفتیم یکم خوش بگذرونیم وبه سمت در خروجی رفتم.گیتی خانوم متعجب گفت:شیوا جون کجا دخترم؟شب بمون میرسونیمت.چرا داری با عجله میری؟
romangram.com | @romangram_com