#یادگاری_سرخ_پارت_37
به غزل گفتم:کجا رو من که چیز عجیبی نمیبینم تو این تاریکی؟
غزل-بابا ندیدی پوریا و دختره وارد صحنه شدن؟پاشو بریم ببیینیم ر*ق*صشونو.اه از وقتی اومدیم همینجا نشستیم پاشو یه تکونی بخور.بعدم شتاب زده بلند شد.منم راستش خیلی کنجکاو بودم ر*ق*صش رو تماشا کنم.
پشت سر غزل راه افتادم.نزدیک تر که شدیم تاریکی بیشتر ور*ق*ص نور رو بدنمون خودنمایی میکرد.
به صحنه ی اصلی رسیدم.نزدیک غزل ایستادم و به وسط سالن خیره شدم.چیزی که دیدم قابل وصف نبود.
دختره که با یه حرکت سریع خودش رو تو ب*غ*ل پوریا جا میکرد.پوریا با حرکتی جالب اونو تو ب*غ*لش جابه جا میکرد.چه صحنه ای شده بود اون وسط.همه محو تماشا بودن.دختره گیره ی موهاش باز شده بود و با چرخش هایی که انجام میداد موهاش رو به خودنمایی وادار میکرد.
شاید اولین بارم بود که همچین ر*ق*صی رو میدم.هر دو به ر*ق*صشون کاملا مسلط بودن.اصلا قابل توصیف نبود.از حق نگذریم ر*ق*ص بی نظیری به نمایش گذاشته بودن.طوری که که همه کنار کشیده بودن و به تماشا ایستاده بودن.غزل با اشتیاق نگاشون میکرد.من که خیلی مشتاق دیدن بودم ولی نمیدونم چرا حرص میخوردم.چرا حس بدی داشتم.به غزل گفتم که میرم میشینم.
اصلا حس خوبی نداشتم .سرم رو بین دستام جا داده بود و با انگشتام ماساژ میدادم.کلافه بودم از موقعیتی که توش بودم.
سرم رو بلند کردم که دیدم پوریا رو مبل نشسته و سرش رو تکیه داده به مبل و در حال ماساژ قلبشه.از دختره خبری نبود فکر کنم هنوز مشغول ر*ق*ص بود.رومو یه سمت دیگه ای کردم.بیشتر کلافگیم بخاطر این بود که چرا اومدم.به یه سمت خیره شده بودم که دیدم پوریا داره از کتارم رد میشه.گویا قصد داشت به حیاط بره.
نفسم رو با حرص بیرون دادم که چرا اینجام.دیگه خسته شده بودم.گوشیم رو میز گذاشته بودم و روبه روم بود.با این سر و صدا فقط از روشن شدن صفحش فهمیدم در حال زنگ خوردنه.بادستی به جلو بردم وبرداشتممش.گیتی جون بود.
به سرعت از سالن خارج شدم وبه سمت حیاط رفتم.میخواستم تو یه محل اروم صحبت کنم.تماس رو برقرار کردم.سلام و علیکی کردم.پرسیدم:
اتفاقی افتاده گیتی جون؟هومن نا ارومی میکنه؟
با صدای ارومی گفت:نه دخترم.هومن ارومه و داره بازی میکنه.همین الان شیرش رو خورده و از بابت غذا خیالت راحت.
همینطور که در حال قدم زدن تو حیاط بودم صحبت میکردم.کلی ابراز شرمندگی کردم و خلاصه مکالم رو پایان دادم.
نفس عمیقی کشیدم.هم از هوای خوب بیرون هم از از اینکه میدونستم هومن ارومه و مشکلی نداره.یه نگاه به اسمون کردم.چه پرستاره بود.
صدای اروومی رو از یه سمت شنیدم.به اطراف نگاه کردم.
وای خدای من.پوریا بود که لب استخر دراز کش افتاده وبا با فشار زیاد دستاش روی قلبش فشار میاورد.
به سمتش دویدم.چشماش رو بسته بود و ناله میکرد.تنش خیس عرق شده بود.چی کار باید میکردم؟
romangram.com | @romangram_com