#یادگاری_سرخ_پارت_36
بهش گفتم:میفته بخداااا.چشاتو میگم.
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:این کیه دیگه بابا.دوس دخترش رو نگا جان من.مطمئنم ایرانی نیس.
بهش دقت کردم که متوجه شدم حق با غزله.علت حضورش رو نمیدونستم اینجا.تا اینکه دیدم جوونی که اونروز با پوریا دیده بودمش به سمتش اومد با هم دست دادن.ولی بازم چیزی نفهمیدم.به غزل گفتم:
یعنی اینا دوستای پگاهن؟
ولی چی دیدم.غزل مات پسره رو نگاه میکرد.پسره نگاهی به غزل کرد و روشو برگردوند.
گفتم :غزل باتوئم.
خیره به سمتم برگشت گویا سوالم رو متوجه شده بود.گیج جواب داد:
خب این پسره داداش پگاهه.پوریا هم دوست صمیمیش.خب....خب مسلما دعوت شده دیگه.
ابروهامو به نشانه ی فهمیدن بالا انداختم و بعد چشام رو ریز کردم و گفتم:پس بگو خانم برای چی خودکشی میکرد.
دستپاچه گفت:منظورت چیه؟منم لبخند کجی ردم و گفتم:هیچی منظوری نداشتم.ولی دست بردار نبود.از غزل پرسیدن ومنم پیچوندن تا اینکه کلافه شدم ورومو یه سمت دیگه ای کردم که با نگاه اشنایی گره خورد.
پوریا بود که در حال تماشای من بود.ولی تا متوجه من شد خودش رو سرگرم صحبت کردن با دختره نشون داد
به هر طرف که نگاه میکردم یا بقیه رو مشغول حرف زدن میدیدم یا مشغول ر*ق*ص.
ر*ق*ص که به ما نمیومد به سمت غزل برگشتم که دیدم ای بابا هنوز غرق در رویاس.حدسایی زده بودم که حتما چیزی بین غزل و اون پسره که فهمیدم اسمش سیامک هس وجود داره چون نه تنها غزل محو تماشاش بود بلکه سیامک هم هرازگاهی سرش رو بلند میکرد وبه غزل نگاهی میکرد.اخی چه عشقولانه.
کمی غزل رو سرگرم صحبت با خودم کردم که متوجه شدم چراغا خاموش شد.صدای جیغ یه عده دختر وپسر بلند شده بود ولی هنوز اهنگی شنیده نمیشد.همزمان با شروع شدن موزیک ر*ق*ص نور هم اغاز شد.چه خبر شده بود اون وسط.اینبار همه مشغول ر*ق*ص شدن.کمتر کسی تماشاگر بوده.به غزل نگاهی کردم وگفتم:نمیخوای بری مشغول شی؟
نگاهی افسرده بهم کرد و گفت:نه بابا.یعنی چیزی از ر*ق*ص حالیم نمیشه وگرنه نیازی به اجازه ی تو نبود.اونم با این همه ر*ق*صنده.
نفس صدا داری کشیدم وگفتم:بازم خداروشکر چیزی نمیدونی.
غزل-اونجاروووووو.
حدس میزدم باید به اون وسط نگاه کنم.ولی چیزی معلوم نبود.فقط عده ای کنار ایستاده بودن و ر*ق*صی انجام نمیدادن ونگاهشون به وسط سالن بود.
romangram.com | @romangram_com