#یادگاری_سرخ_پارت_33
کلافه گفتم: لباساته دیگه؟
خنده ای کرد و گفت:اره دیگه.بعدم به سمت تخت رفت وگذاشتشون روی اون.
بدون حرکت دیگه ای دیدم شتاب زده به سمت تخت هومن داره میره که گفتم:غزل جان من.تازه خوابیده.
روشو کرد سمتم وگفت:حواسم هس بابا.بعدم دستاشو ب*و*سید و گفت:ووااااااااااای قربونت برم تپلی خاله.نگاش کن چه بامزه خوابیده.به سمتم برگشت و به چهرم دقیق شد و گفت:
اصلا شبیه تو نیس.هر چقدر بزرگ تر میشه بیشتر شبیه اون خدابیامز میشه.درحالی که نفسی میکشیدو به سمت هومن نگاه میکرد گفت:خدا رحمتش کنه.
غم سنگینی تو فضا بوجود اومده بود.هیچ چیزی برای گفتن نداشتم.خواستم جو عوض بشه.به سمت لباسای غزل رفتم و بازشون کردم.سه رنگ مختلف.یاسی.سبز.مشکی.
صداش کردم گفتم:بابا سلیقه.سلیقت خوبه هاااااااااااااا.
لبخندی به سمتم زد گفت:کدوومش بهتره؟
گفتم:نمیدونم باید بپوشی.ولی یاسیه شیک تره به نظر من.چشماشو باز و یسته کرد وگفت:خودمم همینو پسندیدم.
با نگاه پرسشگرانه ای گفت:تو چی؟یعنی چی میخوای بپوشی؟پاشو بیار میخوام ببینم لباست رو؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:من لباس مجلسیام خونه ی خودمه.هنوز انتخاب نکردم چی بپوشم.
نگاهی متعجب کرد ووو گفت:خونه خودت؟مگه اینجا زندگی نمیکنین؟
لبخندی زدم وو گفتم:الان اینجا زندگی میکنیم اونم به اصرار گیتی جون.اپارتمان روبه ر همینجا خونه ی خودمه.همه ی وسایلام اونجاس.اینجا اتاق هانیه هس که بعد از رفتنش وو اومدن من به اینجا شده اتاق ما.
بیش از پیش تعجب کرده بود
غزل لباسا رو یکی یکی امتحان کرد و بالاخره همون یاسی انتخاب شد.خوشبختانه یه دوره ارایشگری گذرونده بود.پس مشکلی برای درست کردن موهاش و ارایشش نداشت و خیالش از این بابت راحت بود.
romangram.com | @romangram_com