#یادگاری_سرخ_پارت_31
نمیدونستم چی بگم.درواقع حرفی برای گفتن نداشتم ولی نمیدونستم سکوت علامت رضاست برداشت میکنن.
گیتی جون با صدای بلند گفت:پس مبارکه.دهنتون رو شیرین کنین.
یه لحظه به خودم اومدم.ااااااااا.چی شد؟
نگاهی به حامد کردم که لبخندی بهم زد و سری تکون داد.بعدش به هانیه که که دستاش رو به هم میزد و زیر لب میگفت:خفت میکنم زن داداش.
ااااااااااااااخ چه روزایی بود.چه شبی که من به سحر رسوندم.هم خوشحال بودم هم نگران.نگران از ازدواج.خوشحال از بابت اینکه حداقل حامد دوسم داره.از اینکه تصمیم عجووولانه نگرفتم با کیوان ازدواج کنم.از بابت نزدیکی بیشتر با هانیه.مهم تر از همه خرج عمل مادرم.
قلم رو رها کردم.نمیدوونم چرا با یاداوری اون روزا نا خوداگاه لبخندی رو لبم نشست.حس میکردم دوباره تکرار شده.اما وقتی برگشتم وبه هومن نگاه کردم متوجه جای خالی حامد شدم.دیگه حامدی نبود که بخواد اون روزا تکرار بشه
به تخت پناه بردم.چشمامو بستم و شروع کردم به مزه کردن روزهای خوشم.اون با من بود.حسش میکردم .با اون روح بزرگشم شکی ندارم که جای خوشی تو بهشت خدا داره.با یاداوری لحظه های با او بودن در رویای شیرینی غرق شدم.
نمیدونم چند ساعت خوابیده بوودم.بیدار که شدم هومن تو تختش در حال شادی کردن بود.دستش رو بالا میاورد و با آویز تختش مشغول میشد.کلی ذوق میکرد.شتاب زده به سمتش رفت.
سعی کردم خودم ر پنهون کنم.سرمو بالا اوردم و سلام ناگهانی بهش کدم.از شوک غرق در خنده شد.از تخت بیرون اوردمش.چند بار بالا وپایین انداختمش و ب*و*سه بارانش کردم.
به طبقه پایین رفتم.گیتی جون و اسیه مشغول تعریف های زنانه بودم.برام خیلی جالب بود حتی رفتارش با م*س*تخدم خونه خواهرانه بد.وقتی صدای هومن ر شنید به سمتش امد.بعد از سپردن هومن به مادربزرگش رفتم یه دوش بگیرم.اوایل مرگ حامد از رنگ مشکی دل نمی کندم.ولی قتی متوجه تاثیر این رنگ تو روحیه بچه ها شدم سعی کردم دیگه از این رنگ استفاده نکنم.مگربا تیپ بیرون یا مجالس که احساس خوشی نداشتم از پوشیدن رنگای شاد.
میخواستم راجب مهمونی پنجشنبه شب با گیتی جون صحبت کنم.انتظار داشتم که حداقل بپرسه دوستت کیه؟یا هومن رو با خودت میبری یا نه؟
فقط در مقابل صحبتام گفت:خیلی عالیه بعد از چند مدت داری یه جشن میری.هومن رو بسپارش به من.هم خودت اذیت میشی هم پسرم.بعدم ب*و*سه ای به هومن تقدیم کرد و گفت:
مگه نه پسرم.پیش مامان بزرگ میمونی نه؟
هومن یکی از اون خنده هاش رو به گیتی جون تقدیم کرد.اصلا نمیدونستم چی بگم دیگه.اصرار بیش از حد گیتی جون برای رفتن بیشتر از همه متعجبم میکرد.فقط تونستم تشکری کنم.همین.
پنجشنبه شده بودم.ناهار رو خورده بدیم. داشتم هومن رو به طبقه بالا میبردم که بخوابه که دیدم گیتی جون تلفن به دست اومد و گفت:وایسا عزیزم.دوستته باهات کار داره.
فهمیدم غزله.متعجب بودم که چی کارم داره این وقت ظهر.
بعد از سلام و احوالپرسی در حالی که به سمت اتاق میرفتم گفتم:چی نیم ساعت دیگه میای اینجا؟چرا به این زودی؟مگه ساعت 8 نیس.تازه 8 هم باشه ما 9 میریم.
romangram.com | @romangram_com