#یادگاری_سرخ_پارت_30
از بچه گفتنش خندم گرفت.باورم نمیشد.اصلا هیچ تعریفی از ازدواج ندارم.
گفتم:نه.
لبخند کجی زد و گفت:بی انصاف حداقل بگو نمبدونم.
فهمیدم چه دسته گلی به اب دادم.سعی کردم درس کنم اشتباهمو گفتم:
یعنی نمیدونم.از یه سری خصوصیاتت خوشم میاد ولی اصلا..... نفهمیدم چی بگم پس حالتمو عوض کردم.
یه لحظه شوخ شدم و گفتم:
من اصلا از عشق و عاشقی هیچی نمیفهمم.پاشو بریم الان فکر میکنن به جای حرف زدن ازدواجم کردیم تموم شده.
بیچاره تعجب کرده بود.فقط وقتی بلند شد گفت:عاشق کی شدم من.
خواستم به سمت در حرکت کنم که گفت: همونطور که اقا کیوان عجله داشتن منم عجله دارماااااااااااا.برگشتم سمتش.
تازه فهمیدم هانیه دهن لق همه چیزو بهش میگفته.
منم گفتم:اون اقا کیوان بود.شما اقا حامدی.
پوزخندی زد وگفت:زود تر از اون چیزی که فکر کنی میبرمت.
از کنارم رد شد جلو تر ایستاد. لحن جدی گرفت و گفت:
در ضمن سعی کن قبل از ازدواج دست بزنت رو ترک کنی که دیگه از این روی خوشم چیزی نصیبت نمیشه.اینبارم به حساب بچگی.
از لحنش فهمیدم چه خریتی کردم.
راستش خودمم پشیمون بودم.حداقل بخاطر اینکه حامد 6 سال از من بزرگ تر بود ونباید اینکارو میکردم.
خواست خارج بشه که گفت:راستی رو قرضمم هستم.همین فردا بیا پول عمل رو بگیر.اگه خواستی میتونی به خانوادت راستش رو بگی.هانیه هم که از مشکلاتت چیزی نمیدونه پس خیات راحت.
وارد سالن شدم.حامد نشسته بود.بابام گفت:خب چی شد بابا.حرفاتونو زدین؟
romangram.com | @romangram_com