#یادگاری_سرخ_پارت_29
وارد اتاق شدم.کلی حرف وسوال داشتم.ولی وقتی رو به روش نشستم هیچی به ذهنم نیومد.
سکوت رو شکست و گفت:چرا ساکتی؟بهت نمیاد.یه چیزی بگو عروس خانم.
سرمو بالا اوردم وگفتم:چرا اومدی خواستگاریم؟
نگاهی به چهرم کرد و گفت:یعنی نمیدونی؟معلوما برای چی میرن خواستگاری یه دختر؟حتما علاقه ای وجود داره.
ناخوداگاه بغضی به سراغم اومد که پنهانش کردم و گفتم::دروغ میگی.تو منو دوس نداری.اصلا کی با دوتا برخورد عاشق میشه؟
نگاهش اروم بود.با همون نگاه گفت:حتی یه برخوردم میتونه علاقه ایجاد کنه.چرا فکر میکنی دوست ندارم؟هان؟
در جوابش گفتم: چون فکر میکنم از سر دلسوزیه.داری بهم ترحم میکنی؟
جدی شد و گفت:شیوااااااااااا افکارت بچه گانس.همچنین عملکردت.
منظورشو کاملا فهمیدم.عملکرد دیروزم رو میگفت.
اصلا نمیدونستم چی بپرسم.بچه شده بودم.با همون حالت بچه گانه گفتم:یعنی دوسم داری؟خودم از سوال خودم متعجب بودم.مخصوصا لحن گفتنم.
با نگاهی تب دار گفت:اگه دوست نداشتم اینجا نبودم.راستش نمیخواستم به این زودی علاقمو بهت بگم باید کاری میکردم که تو دنبالم باشی ولی چه کنم که بچه ای هر لحظه ممکنه کاری کنی..تو چی؟ اصلا علاقه ای به من داری بچه؟
romangram.com | @romangram_com