#یادگاری_سرخ_پارت_28
مشتاق بودم بفهمم چی شده.نگاه مشتاقم رو به پدرم دوختم که ادامه داد:
بعد از کلی احوالپرسی گفت که امشب قراری بزاریم که بیان برای تو....میخوان برای خواستگاری تو بیان.ظاهرا پسرشون اصرار داشته که همین امشب بیان.
اصلا حرفای پدرم رو متوجه نمیشدم.چی میگفت؟کی قراره بیا؟خانواده ی حامد؟یعنی به خانوادش گفته؟یعنی اونروز جدی صحبت میکرده؟پس چرا وقتی رفتار منو دید بازم داره میاد خواستگاری؟هزار تا سوال برای خودم ساختم.سوال بی جواب.
متجه شدم که پدرم مدتیه داره صدام میکنه.شتاب زده گفتم:چی بابا؟
کجایی بابا؟میگم تو پسرشون رو دیدی؟چند بار از زبون خودت شنیدم کلی از محبت خانوادشون صحبت کردی.منم قرار امشب رو قبول کردم.از نظر تو که مشکلی نیس؟
فقط با صدایی غم گرفته گفتم:نه بابا.مشکلی نیس.
بابام برای کمی خرید بیرون رفت واتاق رو ترک کرد.مهم ترین سوالی که برام بوجود اومده بود این بود که یعنی واقعا حامد منو دوست داره یا نه؟
بالاخره شب شد.هانیه حتی یه تماسم تا شب با من نداشت.زنگ در به صدا دراومد.نمیدونستم باید چی کار کنم؟با اینکه خواستگاری کیوان اولین تجربم بود هیچ حسی نداشتم.حتی کوچک ترین استرس.ولی قلبم داشت از جاش کنده میشد.دستام سرد سرد بود.بالاخره وارد شدن.چوون مادرم نبود منم برای استقبال رفتم.
اول از همه اقا مسعود وارد شد.سلام و علیک گرمی کرد.منم سلام ارومی بهشون کردم.بعدش گیتی جون وارد شد.یه کت ودامن پوشیده بود ویه مانتو هم روش که البته وقتی که نشست مانتوش رو دراورد.کاملا پوشیده.شیک و باوقار.جلو اومد و یه روب*و*سی با من کرد. واما شا دوماد....کت وشلوار طوسی رنگ.با بلوز سفید هم زیر کت.معرکه شده بود.
با چشمای پرسشگرم از حضورش در اینجا توجهش رو جلب کردم.اعتنایی نکرد و از کنارم رد شد.از پشت سر نگاش میکردم که ضربه ای به پشت سرم وارد شد.برگشتم که با چهره ی خندان هانیه رو به رو شدم. اصلا حواسم به هانیه نبود که اونم هست.
خنده ی ریزی کرد.بعد هم چشاشو ریز کرد و انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت:چشاتو درارم ؟داداش منو از تو چنگم درمیاری؟
یاد اون حرفش تو دانشگاه افتادم.لبخندی زدم و گفتم:نه ترو خدا.من غلط بکنم خواهر.بعدش نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:چادرشووووو!!!
تازه متوجه شدم که چی پوشیدم.یه بلوز دامن مشکی سفید.با یه شال سفید رنگ ساده.چادری هم به سر کرده بودم.
هانیه شتاب زده گفت:وای همه نشستن ما هنوز دم دریم.بدو بریم.هانیه رو راهی سالن کردم و به اشپزخونه رفتم.
اصلا تو جو اتفاقات نبودم.شادی نزدیکم شد و گفت:از همه نظر خوبه.بخت باهات یار بوده ابجی گلم.لبخندی تحویلم داد و گفت:بگیر عروس خانم.فقط این دفعه زحمت تعارف کردن رو بکش.بعد از کلی صحبت گیتی جون سر صحبت اصلی رو باز کرد.کلی تعریف از من میکرد که خودم توش مونده بودم که یعنی اینقدر خوب بودم و خبر نداشتم.
خلاصه منو صدا زدن.وارد سالن شدم.برای اینکه هول نشم اصلا به حامد نگاه نکردم.پدرم که یه چایی برداشت و با نگاهی اروم تشکر کرد.گیتی جون که عروس گلم و از این حرفا زد تا بالاخره یه چایی برداشت.اقا مسعودم با رویی خوش تشکر کرد.هانیه هم که ریز ریز میخندید.نوبت به حامد رسید.به چهرش نگاه نکردم.سر به زیر تعارف کردم.تشکرارومی کرد و بعدم شادی که در نبود مادرم مجلس رو اداره میکرد.اخ که چقدر جاش خالی بود.
ذهنم اشفته بود. با محیطی که توش بودم ارتباط برقرار نمیکردم.ترس.اضطراب.ذهنی پر از سوال.دلتنگی برای نبود مادرم.با صدای پدرم متوجه شدم که باید با اقا داماد صحبت کنم.
اروم بلند شدم.حامد هم پشت سر من.
romangram.com | @romangram_com