#یادگاری_سرخ_پارت_27
حلقه های اشک تو چشمام بی تابی میکرد.از کاری که کرده بودم پشیمون بودم.
روشو سمتم کرد.نگاهش خونین بود.چیزی بین حرص و خشم تو چشماش خودنمایی میکرد.
از نگاهش ترسیدم.سکوت ر شکست.دستاش رو که ر صرتش ثابت نگه داشته بود پایین اورد.با خشم به چشام زل زد گفت:
خیلی احمقی.خیلی.....چشام رو بستم.صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم.چشام رو باز کردم دیگه نبود.همزمان قطره های اشک هم از چشام پایین میمومدن .
چرا؟چرا این کارو کردم؟ولی.....یعنی حرفاش جدی بود.ترحم نبود؟
زانوهام شل شدن و خودشون رو به اسفالت خیابون رسوندن.حس خیلی بدی داشتم که قابل شرح نیست.فقط تنها پشیمونی نبود.ذهنم پر از سوال شده بود.
خودم رو به خونه رسووندم.حسی بهم میگفت شاید درست عمل کردم.
کلافه تر از همیشه بودم.دیگه حتی مشکلات هم به ذهنم اجازه ورود نداشتن.فقط ماجرای امروز بود که تو فکرم جا خوش کرده بود.با خودم میگفتم اگر هانیه بفهمه چی؟چه جوری تو صوورتش نگا کنم؟من حق نداشتم همچین رفتاری کنم.بی خبر از جایی که فدا قراره چه اتفاقی بیفته.
دو روز دیگه اخر هفته بود.منم باید تصمیم رو میگرفتم.ولی چه تصمیمی.فردای اون روز پدرم با چهره ای کلافه وارد اتاقم شد.دلم شور میزد.نکنه اتفاقی افتاده.
با چشمام ازش سوال میپرسیدم.از نگام خوند و گفت:چطوری دخترم؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
گفتم:بابا چیزی شده؟من خوبم ولی شما.....شما چرا به این حالید؟
گفت:بابا راستش دوستت امروز زنگ زد.اولش فکر کردم با تو کار داره ولی بعدش گفت که پدرش میخواد با من صحبت کنه.
romangram.com | @romangram_com