#یادگاری_سرخ_پارت_26

نفهمیدم چی شد که یه دفعه یه ب*و*س از اون اب دارش چسبید بهم.دستی به صورتم کشیدم وگفتم:

اه.اه.خیسم کردی بابا.

یه برق خاصی تو چشاش بود که گفت:الهی فدات شم که ته مرامی.

از اینکه خوشحال شده بود حس خوبی داشتم.از خوشحالی دیگران شاد میشدم.با لحن خاصی گفتم:موخلش شوماییم.بعدم با تغییر حالت گفتم:

باید ببینم گیتی جون چی میگه.چشمکی زد و گفت:گیتی جون که چیزی نمیگه.پس تمومه.

جشن اخر هفته بود و دقیقا دو روز دیگه بود.

خسته به خونه رسیدم.سلامی کردم و با چهرذه مشتاق گشتی جون رو به رو شدم.

-سلام به روی ماهت عزیزم.خسته نباشی.اینم از امتحانات که تموم شد.

برو لباس عوض کن بیا ناهار.هومن خوابه.

در مقابل این همه لطف فقط یه لبخند و یه چشم تونستم بگم.وسط پله ها به اقا مسعوود برخردم.سلام کشداری کرد و گفت:سلام دختر گلم.خسته نباشی بابا.

لبخند پهنی به لبم نشست گفتم:سلام اقا جون.سلامت باشین.

با لحنی خوشایند گفت:برو دخترم لباساتو عوض کن که گرسنه ایم حسابی.گیتی که به ما غذا نمیده تا تو نیای.

خنده ای سر دادم و گفتم:شرمنده دیگه اقا جون.

با گفتن دشمنت عزیزم ازش فاصله گرفتم.تا به اتاق رسیدم خودم رو به تخت هومن رسوندم وو لب تخت نشستم.

اول به چهرش خیره شدم و گفتم:سلام مامانی.سلام گل پسرم.خوابیدی؟صدام رو اروم تر از قبل کردم و گفتم:

ای ناقلا.پاشو که مامان هلاکته.از ترس بیدار شدنش فقط ب*و*سه ای به دستاش زدم و ازش جدا شدم.بعد از خوردن ناهار به اتاقم رفتم.هومن غرق خواب بود.با خیال تقریبا اسوده به سمت میز تحریر حرکت کردم.کاغذایی رو که تو کشو گذاشته بودم بیرون اوردم و با اشتیاق شروع به نوشتن کردم.

صورتش رو کمی متمایل گرفته بود.به چشام نگا نمیکرد.دستام شل شدن از صورتش فاصله گرفتن.



romangram.com | @romangram_com