#یادگاری_سرخ_پارت_24
هومن رو ارم کردم وکنار تختش خوابم برد.صبح با صدای گیتی جون بیدار شدم.کلی دعوام کرد که چرا رو تخت نخوابیدم.منم گفتم بخاطر ناارومی هومن همین جا خوابم برد.
دلم بدجور هوای خانوادم کرده بود.مادرم بعد از عمل جراحی که انجام داده بود باید خارج از تهران زندگی میکرد.چون الودگی هوا براش ضرر داشت.ولی بخاطر شهاب و شادی قبول نکرد که از تهران خارج بشه.خانواده ی پدری مادرم سنندج زندگی میکردن.
هومن یک ماهه بود که شادی با پسر داییم ازدواج کرد و به سنندج رفت.شهابم که سرباز شده بود.مادرم وقتی متوجه محبت های خانواده ی حامد به من شد بی هیچ بهانه ای به سنندج رفت.
شماره ی مادرم رو گرفتم و کمی باهاش صحبت کردم.صداش ارامش بخش بود.دلتنگیش رو نسبت به هومن رو بهونه کرده بود واز طرفی دلتنگی اقوام هم دلیل دیگه ای. پیشنهاد داد که برم سنندج.منم بهش گفتم هومن کمی بزرگ تر بشه حتما میایم پیشتون.
از چند روز تعطیلی دانشگاه استفاده کردم وبه درسام میرسیدم.امتحانات پایان ترمم شروع شده بود و سخت درگیر بودم.گیتی جون هم سعی میکرد هومن رو سرگرم کنه تا من بهتر درس بخونم.در طی امتحانات حتی وقت نوشتن خاطراتم رو هم نداشتم.
در طی امتحانات غزل رو کمتر میدیدم یا اصلا نمیدیدم.تا اینکه روز اخر امتحانات پگاه با خوشحالی به سمت منو غزل اومد.بعد از غزل با اون صمیمیتم بیشتر بود تا بقیه.چند تا کارت دعوت به سمتمون گرفت.با تعجب پرسیدم:
پگاه این کارتا چیه؟
لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزانم.یه گود بای پارتی گرفتم.دارم از ایران میرم.شما هم که دوستای صمیمی.حتما باید بیاین.
کمی شوکه شده بودم.با غزل نگاهی رد وبدل کردیم رو به پگاه گفتیم:
داری میری؟کجا؟چرا قبلا چیزی نگفته بودی؟
-خب قطعی نبود.گفتم بزارم وقتی کارم اوکی شد بهتون بگم.دارم میرم هامبورگ.برادرم که همینجادرسش رو تموم کرد ولی من علاقه ای به اینجا ندارم
چهرش روبشاش تر کرد و گفت:چی میگین؟میاین یا نه؟اصلا چرا میپرسم باید بیاین.بعدم خدافظی کوتاهی کرد و به سمت بقیه دوستاش رفت.
متعجب به غزل گفتم:ااااااا.دیدی چی شد؟
غزل چشماشو ریز کرد و گفت:عزیزم وضعیت مالیش خوبه.شرایطش رو داره میخواد بره.مشکلی نداره که.
کمی فکر کردم دیدم راست میگه.خب علاقه ای به اینجا نداره.شرایطش رو داره ایرادی نداره برای رفتن.
با نگاهی مشتانه گفت:
romangram.com | @romangram_com