#یادگاری_سرخ_پارت_23
در ضمن شما نیازی نیس به من بگین چی کار کنم چی کار نکنم.خودم عاقل و بالغم.نیازی ندارم کسی که هنوز چند تا برخورد بیشتر با من نداشته برام دایه دلسوز تر از مادر بشه .
بعدم راهمو گرفتم وخواستم از کنارش رد بشم که گفت: شاید شما چند تا برخورد منو دیدین ولی من بیشتر شما رو دیدم. بعد از کمی مکث ادامه داد: هانیه چیزی نمیفهمه.من به شما پولی رو که لازم دارین قرض میدم.برای برگردوندنشم عجله ای ندارم.
نگاهم تند شده بود.اصلا چرا خودش رو تو کارای من دخالت میداد.اگه حس دلسوزانه ای داشت چرا بهم کمک نکرد و پیشنهاد کارم رو قبول نکرد. مطمئنم قبلا برخوردی با اون نداشتم ولی چرا این حرف رو زد.با همون نگاه تند گفتم:
مشکلات من به خوودم مربوطه.نیازی به کمک شما ندارم.هر دختری باید یه روز ازدواج کنه.
صدام کمی اروم شد و ادامه دادم:دیگه قرض شما کمکی بهم نمیکنه.شاید حق با شما باشه ولی من تصمیم رو گرفتم.ازدواج بهترین کاره.
بعدم چند قدم ازش فاصله گرفتم که چیزی شنیدم که میخکوبم کرد.به کندی به سمتش برگشتم.
روش سمت من نبود.از چیزی که میشنیدم تو شوک بودم.با صدای ارومی به من گفته بود:پس با من ازدواج کن.
حس میکردم ادمی حقیرم.حس میکردم تمام عالم دارن بهم ترحم میکنن.چی میگفت؟نکنه تصمیم داره بازم لهم کنه.
هنوز به سمت من برنگشته بود.
دستام ر رووی صورتم حلقه کردم.فراموش کردم که اون برادر تنها دوستمه.فقط یه تنفر احمقانه سراغم اومده بوود.یعنی اینقدر بدبختم که داره بهم ترحم میکنه وهمچین درخواستی میده یا نه انقدر بهش بی احترامی کردم که میخواد دستم بندازه.
.صدای نزدیک شدن قدم هاشو شنیدم.بهم نزدیک تر شد.مقابلم بود.دستام رو از رو صورتم برداشتم.برام یه غریبه بود.حرفش رو تکرار کرد و گفت:
شنیدی چی گفتم؟گفتم با من ازدواج کن.
تمام حس و حالم که سرشار از نفرت بود رو تو دستام جمع کردم.فقط متوجه شدم که دستام داره اینبار رو گونش سر میخوره.
خدایا چی کار کرده بودم؟توعمرم همچین کاری نکرده بودم.
از گذشته فاصله گرفتم.با یاداوری اون لحظه دلم ریش شد.روحم داغون شد.من سیلی محکمی به عزیزترین کسم زده بودم.
قلم رو روی کاغذ رها کردم.دستام رو روی صورتم گذاشتم و با بغضی که شکسته بود گفتم:ببخش عزیزم.ببخش منو.کاش دستم میشکست و اون لحظه اینکارو نمیکردم.نمیدونستم یه روز باید به جای سیلی ب*و*سه هام رو نثار گونت کنم.
صدای هومن رو شنیدم.به سرعت بلند شدم و به سمتش رفتم.نمیدونم چرا هر وقت دلم هواشو میکرد هومن رو به یادم میاورد.
romangram.com | @romangram_com