#یادگاری_سرخ_پارت_22
کلافه درو باز کرد.بی معطلی درو باز کردم.چند قدم بیشتر از ماشین دور نشده بودم که گفت:
برات متاسفم که بخاطر حل مشکلاتت ازدواج رو راه حل درستی میدونی.
نمیدونم چرا دیگه نتونستم یه قدم دیگه بردارم.
با حالتی مظلومانه به سمتش برگشتم ونگاهی کردم.به چشماش زل زدم و گفتم:من مشکلی ندارم.برداشت شما از ازدواج منم اشتباس.
اومدم قدمی بردارم که احساس کردم داره به سمتم میاد.کمی مکث کردم.که ادامه داد
-من میدونم مشکلت چیه.امروز تعقیبت کردم تا بیمارستان.پس فکر میکنی چرا جلو بیمارستان بودم؟اینم فهمیدم مادرت بیماری قلبی داره.
نگاه کلافه ای سمتش کردم وگفتم:برای چی تعقیبم کردین؟اصلا چرا بیماری مادر من براتون مهمه.
تقریبا بهم نزدیک شده بود.رو به روم ایستاد و گفت:
وقتی اومدی شرکت حدس میزدم باید مشکلی برات پیش اومده باشه که بعد از چند ماه دوستی با هانیه الان پیشنهاد کار دادی
-خب
-من برای ندادن کار به شما دلیل خودم رو داشتم.ولی نمیدونستم میخوای مشکلت رو با ازدواج حل کنی.
گیج شده بودم.اصلا چرا مشکلات من براش مهم بود؟مگه چند بار با من برخورد داشته که داره دل میسوزونه برام.
اخمام توهم رفت وگفتم:میشه بپرسم همه ی اینا که گفتین چه ربطی به شما داشت؟مدد کار اجتماعی هم که نیستین بخواین تو کار مردم دخالت کنین.
نمیدونم چرا اینجوری صحبت میکرد.کاملا غیر منتظره گفت:تو نباید ازدواج کنی.دستی به موهاش کشید و گفت:یعنی ازدواج راه خوبی نیس.
از حرفش متعجب بودم.چی میگفت؟فقط یه بغض به سراغم اومده بود که ناشی از درک نکردن حامد نسبت به موقعیت من بود.عجیب بود برام که چرا میخوام حسمو باز گو کنم.
تقریبا چشمام از حلقه های اشک پر شده بود.چشمام رو باز و بسته کردم و قطره های اشک رو صورتم پایین اومدن.
بدون نگاه کردن بهش سرم رو پایین اوردم و گفتم:اره راس میگی.ازدواج راه حل درستی نیس اقای تهرانی.باید بشینم بدبختیامو.زجر کشیدن مادرم رو.پیدا نکردن کار.له شدن غرورم.شکستگی پدرم رو ببینم.
درسته هانیه تنها دوست منه.ولی هیچ وقت از مشکلاتی که اخیرا بوجود اومده برام بهش چیزی نگفتم.اگه دارم به شما میگم بخاطر اینه که فکر نکنین راه حل دیگه ای دارم و انجام نمیدم.سرم رو بالا اوردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com