#یادگاری_سرخ_پارت_20
با لحن جدی گفتم:چرا اینجوری به ازداج نگاه میکنی ؟جرم که نمیخوام کنم.بعدم درس بخونم.مگه هر کی ازدواج کرد نمیتونه درس بخونه؟
با لحنی اروم گفت:حق با توئه.صداش رو پر انرژی تر کرد گفت:بی خبری نذاری ما رو خانومی.ما ر هم دعوت کنیااااااااا.
اروم کردم صدام و گفتم:فعلا که چیزی معلوم نیس.بعدم خیالت راحت تو حتما دعوتی.یه دوس که بیشتر نداریم.
بعد از کمی صحبت قطع کردم.به این فکر میکردم که اگه حامد یه کار به من داده بود الان میتونستم یه کاری کنم.ولی....ولی حق داشت من شرایط یه کارمند رونداشتم.عصر اون روز رفتم بیمارستان کمی با مادرم صحبت کردیم.همون حرفای پدرم رو تکرار کرد.فقط به مادرم گفتم:چشم تصمیم درس میگیرم.یه کاری میکنم که نترشم خوبه؟
نگاه اروم و مادرانه ای به چهرم کرد و گفت:مگه چند سالته مادر؟میخوام دکتر شدنت رو ببینم.تو افتخارمایی عزیزم. دیگه بی طاقت شده بدم.فکرش برای خودمم مسخره بود.با کسی ازدواج کنم که حتی قبلا اجازه خواستگاری به اون ندادم.
کلافه از بیمارستان خارج شدم که متوجه صدایی اشنا شدم به سمتش برگشتم.
شیوا خانوم.شیوا
با جهره یاشنای حامد برخورد کردم.نگاهی ملتمس و عصبانی داشت.سلام ارومی کرد و بودن شنیدن جواب گفت:
میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
به چهرش چشم دوختم.یادم به این افتاد که کمکی به من نکرده.به اینکه غرورم رو له کرده.رومو ازش برگردوندم ووگفتم:
ولی من عجله دارم.شرمنده
هنز قدمی برنداشته بدم که گفت:عجله نکنین.هنز وقت دارین برای جواب دادن.
سریع رمو سمتش کردم.با نگاه پرسشگر بهش خیره شدم.لبخند کم رنگی به لب داشت.
-منظورتون چیه؟
-شما لطف کنین سوار شین من میگم منظورمو.
نمیدونم چرا بدون هیچ حرفی کاری رو که میخواست انجام دادم.
کمی سکوت توی ماشین حاکم شد.که ذهن کنجکاو من سکوت روشکست.
-نگفتین منظورتون چی بود؟
romangram.com | @romangram_com