#یادگاری_سرخ_پارت_18

خلاصه با کلی خواهش از خاله پری خواستیم که بزاره ما بریم.حرفشم این بود حالا که پدر شوهر من یعنی اقا مسعود تا یه هفته قرار نیس بیان پس شب رو اینجا بمونین.

تا اینکه من درس ودانشگاه رو بهونه کردم و امدیم.بعد از اینکه هومن خوابید با خیال راحت به گذشته ها سیرکردم.

کلافه از شرکت زدم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم.افکارم داغوون و پریشون شده بود.وای خدایا .حس بدی بهم دس داده بود.بیشتر از غرور له شدم از این ناراحت بودم که حامد با خودش فکر کرده من با این شرایط خواستم از دوستیم با هانیه استفاده کنم.

وارد خونه شدم.اصلا اوضاع خوبی نبود.پدرم کلافه روی مبل نشسته بود و ذهنش رو مشغول حوادث کرده بود.

سلام ارومی کردم وارد اتاقم شدم.با خودم درگیر بدم که چرا نمیتونم کاری برای اروم شدن اوضاع کنم.

شادی وارد اتاق شد و گفت:شیوا چته؟چرا پکری؟

دستای حلقه شدم رو از روو صورتم برداشتم و گفتم:هیچی...چیزیم نیس.فقط خسته شدم از این اووضاع.از این غمی که تو خونه بوجود اومده.

کنارم نشست گفت:میدونم ابجی.لی تو خودت رو ناراحت نکن.خدا بزرگه .راستش منم تقاضای وام به شرکت دادم.ولی سابقه ندارم واحتمالش کمه که بتونم بگیرم.بیچاره بابا.این قدر درگیره که حتی سر کارم نرفته این چند روزه.ولی غصه نخور عزیزم.درس میشه.بعدم اتاق ر ترک کرد.بلند شدم تا از اتاق خارج بشم .هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صدای تعارف رد و بدل کردن پدرم ر شنیدم.

-والا چی بگم؟خدتن بهتر میدنین که مقعیت اقا کیوان به شیوا نمیخوره.با تفات سنی که بینشونه. اقا کیوان تقریبا 15 سال از شیوا بزرگ ترن.شیوا جونم که مشغول به تحصیله.

مثل اینکه این با مصمم تر بودن .شاید میخواستن از شرایط بوجود اومده استفاده کنن.

بالاخره پدرم گفت:چشم قدم برچشم.ولی بازم میگم تصمیم با شیواس.

برگشتم به اتاقم.در کمال نا امیدی ری در اتاق که از پشت بهش چسبیده بودم سر خوردم نشستم.

خدایا چی کار کنم؟افکار احمقانه ای یا شاید هم راه حل درستی بد تو ذهنم شکل گرفته بود.

کیوان مردی با شرایط مالی مناسب که خانواده خوبی داشت. دو سال قبل از دیدن من خانومش رو تو یه تصادف از دس داده بودهمسایه خالمینا بودن.تو عروسی نگار دختر خالم منو دیده بود.

شاید دو روز از عروسی نگذشته بود که خاله به خونه ما اومدو پیغام خانواده کیوان رو برای خواستگاری به ما رسوند.

وقتی بحثش مطرح شد همه ی ذهنا روی خاهرم شادی بد.ولی در کمال ناباوری گفت:کیوان به تو علاقه مند شده.حتی اجازه یحرف زدن به خاله رو ندادم وگفتم:اصلا.مرتیکه چی با خودش فکر کرده که با اون سن و سالش پیشنهاد از دواج به من داده.حتی تا چند ماه قبل از دانشگاه رفتن به دانشگاه هم پیشنهادش ر مطرح کرد.این همه دختر تو این شهر مونده بودم چرا من؟

اما اینبار خیلی سر سخت بودن.

فکر بیماری مادرم ذهنم رو اشفته میکرد.هزینه بالای عمل.اجاره ها.نفس عمیقی کشیدم.نمیدونم چرا این فکرو میکردم که شاید ازدوواج با کیوان بتونه مشکلاتمون رو حل کنه.حداقل تو هزینه بیماری مادرم.

romangram.com | @romangram_com