#یادگاری_سرخ_پارت_17
تو اون موقعیت فقط تنها چیزی که برام مهم بود هومن بود.حتی حوصله کل کل با پوریا رو نداشتم.با عصبانیت گفتم:
به شما ربطی نداره کی بود.ببین اقای محترم من بچم داره گریه میکنه وعجله دارم.وقتی ندارم واسه چونه زدن.
نفسی کشیدم وادامه دادم:یا خسارتتون رو بگین یا ...یا من میرم و همین جا بمونین تا علف زیر پاتون سبز بشه.
نمیدونم چرا با یه نگاه کاملا متعجب چهرم رو برانداز میکرد.نمیدونم دنبال چی بود.
فقط گفت:قشنگ بود.پول خسارت هم بزار جیبت ورشکست نکنی خانم بچه دار.
نمیدونم چرا عملکردش برام مهم نبود.بی معطلی سوار ماشین شدم وبه حرکت کردم.غزل رو به اصرار خودش نزدیک ترین ایستگاه پیاده کردم.گویا شرمنده شده بود از پیشنهادش.با اینکه تقصیری نداشت ومن احتیاط لازم رو نکردم.
به خونه خاله رسیده بودم.با سلام و علیک کوتاه سمت هومن رفتم که دیدم خوابیده.
کلافه گفتم:گیتی جون چرا خوابه؟الهی بمیرم که گریه کرده.
به حالت دو زانو نشستم پیشش و دستاش رو تو دستام گرفتم.پستونک از دهنش افتاد.دسستاش رو به لبم نزدیک کردم وچند تا ب*و*سه زدم.
گیتی جون بالا سرم وایساده بود.
کنارم نشست و گفت:خدا نکنه مادر.اون موقع که زنگ زدم نگرانت بودم.گریه ی هومن بخاطر گرسنگی بود.اون قدر بی طاقت شدی که نزاشتی بهت بگم عجله نکن الان ارومشم میکنم.
به چشمای گیتی جون نگاه ملتمسانه ای کردم.نگام رو درک کرد و گفت:نگران نباش عزیزم من پیشش بوودم.فقط یه گریه ساده برای گرسنگی کرد.ارامش خاصی با نگاهش بهم داد.
اما نمیتونستم خدم رو قانع کنم.بازم دستای هومن رو به لبم نزدیک کردم و چند بار ب*و*سیدمش.
بعد بلند شدم گیتی جون گفت:عزیزم میز رو چیدن.دستاتو بشور بیار.
نگاه شرمنده ای بهش کردم وگفتم:شرمنده که دیر اومدم.قول میدم تکرار نشه.
لبخند ارومی تحویلم دادو گفت:امان از دست توواین حرفات.
تا شب خنه خاله گری بودیم.خاله ی بزرگ حامد بد.دتا دختر داشت که هردشون لندن زندگی میکردن.شوهر نسبتا پیر ومهربونی داشت.
romangram.com | @romangram_com