#یادگاری_سرخ_پارت_124

سر به زیر شدم و خودم رو مشغول هومن کردم.

ادامه داد:3 سال پیش منم زن و بچم رو تو یه تصادف از دست دادم.

از حرفش جا خوردم سرم رو بلند کردم.نگاهش سمت دیگه ای بود که به طرفم چرخید.

-یه دختر یک ساله داشتم وسه سال بود که ازدواج کرده بودم.

با صدایی گرفته گفتم:متاسفم واقعا.نگاهم رو سمت دیگه ای گرفتم و ادامه دادم:

راستش مرگ یه عزیز خیلی سخته.

در جواب حرفم گفت:

به این فکر میکنم که شما یکی رو از دست دادین ویکی دیگه جاشو گرفت.به هومن نگاه کردم و لبخندی زدم.

-ولی من چی که دوتا عزیزم ر از دست دادم و هیچ کس و هیچ چیز جاشونو برام پر نکرد.

خیلی براش ناراحت شدم.بنده خدا چه غم سنگینی داره که برای همدردی داره با یه غریبه که تو اولین برخورد دیدتش راجبش صحبت میکنه.

نفسی از ناراحتی بیرون دادم و گفتم:خدا بزرگه جناب مهندس.و با افسوس گفتم:خدا رحمتشون کنه.با لبخندی ر کردم سمتش گفتم:شما جوونید و حتما دوباره خ شبختی رو حس میکنین.

نگاه خیره ای بهم کرد که نگامو ازش گرفتم.با صدای ارومی گفت:

امیدوارم.

ادامه داد:

بازم منو ببخشین که مزاحمتون شدم.فقط میخواستم بگم ادمایی هستن که همدرد شما هستن ونمیتونن دردشون رو دوا کنن.

لبخندی زدم و گفتم:خواهش میکنم.خودمم میدونم که من وضعیتم نسبت به خیلی های دیگه که عزیزانشون رو از دست دادن بهتره و از این بابت خدا رو شکر میکنم.

میخواستم حرفم رو ادامه بدم که بوی عطری اشنا به مشامم رسید.در یک چشم بهم زدن پوریا از کنارم رد شد وسمت تالار رفت.حتی نگاهی به سمت ما نکرد.با خودم گفتم:مثل اینکه واقعا دیگه براش مهم نیستم که حتی نگاهی بهم نمیکنه.پس چرا تو این داستانا میخوندم که وقتی با هم روبه رو میشن حداقل برای چند ثانیه بهم نگاه میکنن.یعنی حتی لیاقت اونم ندارم.

تو دلم کلی بد و بیراه هم به خودم گفتم هم به پوریا.البته بیشتر حرفام سرزنش بود.

romangram.com | @romangram_com