#یادگاری_سرخ_پارت_123


با خودم فکر میکردم کاش میشد مثل تواین داستانا الان پوریا ازپشت سر منو صدا بزنه ومنم سمتش برگردم و با هم چشم تو چشم بشیم.

در افکارم غرق بودم که صدایی رو از پشت سرم شنیدم.

-دیدنشون حس خوبس به ادم میده.

به سمت صدا برگشتم که با چهره ی مهندس رو به رو شدم.نگاش رو به فواره ها دوخته بود.

ادامه داد:به نظر من اگه بری زیر یه دونش وایسی وخیس شی ل*ذ*تش بیشترم میشه.

متوجه نگام شد که با لبخندی گفت:شرمنده اگر مزاحم شدم.

سعی کردم لبخندی بزنم وو گفتم:خواهش میکنم.تو دلم گفتم پس تو اون چهره ی سرد میشه گرمی یه لبخند رو دید.

میخواستم رومو ازش بگیرم که گفت:میتونم کمی باهاتون صحبت کنم؟ با خودم گفتم پس الان داری چی کار میکنی؟فکر کنم فهمید متعجم که دستش رو سمت صندلی هایی که تو محوطه باغ قرار داشتند دراز کردوگفت:

منظورم اینه که روو اون صندلی ها بشینیم و صحبت کنیم.

خدم ر بی تفات نشون دادم و با لبخندی گفتم:خواهش میکنم و دیدم به راه افتاد.پشت سرش حرکت کردم.با خودم میگفتم یعنی چی میخواد بگه این؟چقدر زود مردم پسر خاله میشناااا.

البته مرد متشخصی بوود ولی فکر کنم کس مناسبی رو برای صحبت انتخاب نکرده بود.

کنار یه میز ایستاد و گفت:بفرمایین.

رو صندلی جا گرفتم وهومن رو تو ب*غ*لم اروم کردم.هر چقدر بزرگ تر میشد کنترلش سخت تر بود.نهایتا نیم ساعت اونم با هزار تا کار مختلف میشد تو ب*غ*ل نگهش داشت.

ولی از شانس مهندس اروم تو ب*غ*لم جا گرفت و با خودش صحبت میکرد.

صدایی صاف کرد و گفت:

میدونید خانم تهرانی ما یه فرق کوچیک با هم داریم.مشتاق شدم که ادامه داد.

مهندس راجب مرگ پسرشون صحبت کردن.خیلی متاسف شدم.


romangram.com | @romangram_com