#یادم_تو_را_فراموش_پارت_99
سحر-جناب مهران؟؟
مسیح-چی شده؟؟واسه چی اومدید اینجا؟؟
چه بلایی سر محیا اومده؟؟
اون کجاست؟؟
سحر با دست به اتاق رو به رویش اشاره کرد...
چشمان مسیح روی نوشته های بالای در میچرخید...
اتاق احیا...
بخش مغز و اعصاب...
از جایش بلند شد و به سمت اتاق قدم برداشت...
بوی پیچیده در فضای بیمارستان برایش حس بدی را تداعی میکرد...
این بوی خاص حالش را وخیم تر میکرد و خاطرات شمال را پیش چشمانش می آورد...
خاطرات حال بد آن روزها و بستری شدن چند هفته اییش در بیمارستان...
حالا گویی آن بیمارستان هم بوی مرگ میداد...
بوی سردی...
برای لحظه ایی سرش گیج رفت و نزدیک بود, به زمین بخورد که سریعا دستش را به دیوار کناری گرفت...
سحر سریع از جاسش بلند شد...
گوشه ی بلوز مسیح را کشید و از او خواست بنشیند...
خواست آرام باشد...
سحر-آقای مهران خواهش میکنم بیاید بشینید, دکترها بالای سرش هستند و اجازه نمیدن هیچکسی وارد اتاق بشه...
فعلا باید منتظر موند...
مسیح به چشمان اشک آلود سحر خیره شد...
چشمانش میسوخت , از دیدن قرمزی چشمان سحر...
تنش میلرزید از دیدن ترس درون چشمانش...
مسیح-به من بگید چی شده...
چرا محیا اینجاست؟؟
سحر دماغش را بالا کشید و با سر انگشت اشک های صورتش را پاک کرد...
سحر-راستش رو بخواید خودمم دقیقا نمیدونم چی شده...
امروز غروب محیا بهم زنگ زد و گفت دارم میام اونجا , میخواست بدونه من خونه هستم یا نه...
گفت تا یکی دوساعت دیگه میرسم خونت...
من نمیدونسم واسه چی یهویی زنگ زده و داره میاد خونم , آخه خیلی وقت بود پیش من نیومده بود و ازش خبر خاصی هم نداشتم...
وقتی بهم زنگ زد خونه ی مهدیس بود انگار گفت وقتی اومد همه چیز رو واسم توضیح میده...
صداش گرفته بود ولی...
ولی حالش بد به نظر نمیرسید...
romangram.com | @romangram_com