#یادم_تو_را_فراموش_پارت_98
تو رو خدا زود بیاید اینجا ...
مسیح دیگر چیزی نشنید...
گوشی موبایل از میان انگشتان سست و شل شده اش , روی تخت افتاد...
در آن لحظه به طرز عجیبی سردش شد...
لرز کرد...
گویی تمام وجودش به یک باره تکه ای از یخ شد...
دیگر نفهمیدکی از جایش بلند شد و چگونه و با چه وضعی از خانه بیرون زد...
ترس و نگرانی هرلحظه بیشتر و بیشتر بر دلش مینشست و وجودش را متلاشی میکرد...
این اولین باری بود, که اینگونه نگران حال کسی میشد...
اینگونه وحشت زده و ترسیده...
پاهایش میلرزید و درست نمیتوانست راه برود...
دستانش کم کم بی حس میشد و ریتم قلبش هر لحظه بالاتر میرفت...
نگران حال محیا بود...
همسرش...
سریعا ماشین را از پارکینگ ساختمان خارج کرد و به راه افتاد...
باید هرچه زودتر به بیمارستان میرسید...
نمیدانست چه بلایی سر محیا آمده و فقط با خود دعا میکرد و سوره ی حمد میخواند...
همیشه از سرعت متنفر بود و آرام رانندگی میکرد...
سرعت زیاد و شتاب اتومبیل او را به یاد آخرین سفر شمال و مرگ پدرش, به همراه مادر و پدر محیا می انداخت...
ولی حالا با بالاترین سرعتی که میتوانست , رانندگی میکرد و خیابان های خلوت و غرق در سکوت تهران را پشت سر میگذاشت...
فقط میخواست به آن بیمارستان برسد...
به محیا...
ماشین را درون پارکینگ پارک کرد و با حالت دو وارد بیمارستان شد و یکراست به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کرد...
پرستار نگاهی به قیافه ی بهم ریخته و خوابالود مسیح انداخت ,که با گرمکن طوسی و سفید رنگ رو به رویش ایستاده بود و پشت سرهم سوال میپرسید...
پرستار سفید پوش لبخند آرامی به رویش زد و او را به سمت اورژانس راهنمایی کرد...
مسیح با قدم های تند, ولی لرزان به سمت اورژانس رفت...
با وارد شدنش به آنجا سحر را دید, که روی صندلی نشسته بود و با پریشان احوالی اشک میریخت...
مسیح جلو رفت و کنارش روی صندلی نشست...
مسیح-سحر خانوم؟؟
سحر نگاهش کرد...
با چشمان شرم زده , ولی غرق در غم و ناراحتی...
قطرات اشک تند تند از چشمان قهوه ایی اش پایین میچکید و گونه هایش را خیس و خیس تر میکرد...
romangram.com | @romangram_com