#یادم_تو_را_فراموش_پارت_97
چشمانش کم کم گرم خواب میشد,که صدای زنگ موبایلش او را به طرز بدی ازجا پراند...
سراسیمه گوشی اش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و جواب داد...
مسیح-بله؟؟
سحر-الـــو؟؟
آقا مســــیح؟؟
قلبش فرو ریخت, از شنیدن صدای هراسان و پر ترس آن دختر ناشناس...
صدای گریانی که به طرز واضحی میلرزید و بغض داشت...
مسیح صاف سرجایش نشست,ترسی عمیق در تمام تا رو پود بدنش نشست و هرلحظه بیشتر از قبل در جای جای بدنش ریشه کرد...
گویی خبر بدی در راه است...
اتفاقی شوم...
به سختی زبان باز کرد , تا بفهمد آن دختر کیست و این موقع شب با او چکار دارد...
دهان خشک و تلخ شده اش را باز کرد...
با صدایی که از زخم های روزگار به سختی خش خورده بود...
مسیح- امرتون رو بفرمایید خانم؟؟
شما؟؟
-منم سحر,دوست محیا...
مسیح چشمانش را بر هم فشرد...
لبانش خشکیده اش تکان آرامی خورد و در دل با خود زمزمه کرد...
"خـــــــدای من"
سحر-ببخشید که این موقع شب مزاحمتون شدم ولی...
آخه...
مسیح-چی شده سحر خانوم؟؟
اتفاقی افتاده ؟؟
دارید من رومیترسونید...
واسه چی این موقع به من زنگ زدید؟؟
سحر که دیگر نمیتوانست, بغض سنگین خود را کنترل کند به گریه افتاد...
صدای هق هق تلخ سحر, وجود پر آشوب و ترسیده ی مسیح را کاملا بهم ریخت...
سحر-راستش یه اتفاق خیلی بد افتاده آقای مهران...
محیا...
محیا حالش هیچ خوب نیست...
خواهش میکنم بیاید بیمارستان لقمان...
من دارم از ترس میمیرم...
من اینجا تنهام...
romangram.com | @romangram_com