#یادم_تو_را_فراموش_پارت_96

به پهلو چرخید و دستش را روی تخت کشید...

بروی جای همیشگی اش...

تخت دونفره شان بوی تن پر مهر او را میداد...

عطر محیا را به خود گرفته بود, بوی مهربانی ها و صبوری اش را...

بوی حرف های امید بخش و دل داری هایش را...

خیلی کم پیش آمده بود ,که روی این تخت و کنار هم بخوابند...

و در تمام شب هایی که اینگونه سپری شده بود, مسیح تا صبح چشم برهم نگذاشته و نخوابیده بود...

نتوانسته بود بخوابد...

فقط آرام و بی صدا تا خود صبح نگاهش میکرد...

نفس آه مانند دیگری کشید و آرام صدایش زد...

مسیح-محیا؟؟

کجایی تو؟؟ چرا نیستی پس؟؟؟

تو هم آخر تنهام گذاشتی...

تو هم رفتنی بی معرفت...

حالا در آن سیاهی شب...

در آن سکوت مطلق, دلش او را میخواست...

میخواست که باشد...

تمام وجودش او را فریاد میزد...

تن گرم و روح پر محبتش را میخواست...

در آن لحظه با تمام وجود آرزو کرد,که ای کاش محیا در کنارش بود و مثل همیشه آرامش میکرد...

دست روی موهای خیس و چسبانش میکشید و با او حرف میزد...

مثل تمام شب هایی که کابوس میدید و با مهربانی کنار گوشش زمزمه میکرد...

" خواب دیدی پسر خوب

همش یه خواب وحشتناک بود مسیح

مسیح من

تموم شد

همه چیز تموم شد

من اینجا کنارت هستم نترس"

ولی نبود...

محیا دیگر نبود...

روی تخت در خود مچاله شد و به کنار دستش نگاه کرد...

به جای خالی اش...

بالشت نرم و خوش بویش را در آغوش کشید...

همه جای این اتاق پر از عطر حضور او بود و مسیح را آرام و خوابالود میکرد...


romangram.com | @romangram_com