#یادم_تو_را_فراموش_پارت_95

دستش را روی صورت یخ کرده اش کشید و انگشتانش را در میان موهایش فرو برد...

موهای بلندی که نامرتب به روی پیشانی خیس از عرقش چسبیده بود...

کم کم یادش می آمد , که کجاست و چه شده...

باز هم مثل همیشه در خواب کابوس دیده بود...

دستش را به کنار تخت کشید و چراغ خواب آبی رنگ را روشن کرد...

نگاهش را به کنارش دوخت و دستش را جلو برد تا همسرش را به آغوش بکشد ، ولی کسی را درکنارش ندید...

همسرش کنارش نبود...

نگاه متعجبش را دور تا دور اتاق چرخاند , ولی چشمانش او را نمیدید...

دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و فشرد...

به این فکر میکرد که این موقع شب همسرش کجاست...

چرا در کنارش نیست...

صدای ترسیده و خش خورده اش در خانه ی مسکوت پیچید ...

-محیا ؟؟

صدای ترسیده اش فریاد شد و بلند از قبل او را صدا زد ...

-محـــیا ...

خواست از روی تخت بلند شود و به دنبالش بگردد ، هنوز کامل از روی خت بلند نشده که آه از نهادش بلند شد و تن بی حال و بی رمقش روی تخت ولو شد...

او در خانه تنها بود و تازه به خاطر آورد ,که چه شده و همسرش کجاست...

هم خانه اش...

همراه روزهای تلخ و بد زندگی اش...

همسفر سختی های تمام نشدنی اش...



یادش آمد, که امروز صبح خودش از او خواسته بود, برود و او هم چقدر آرام و بی صدا رفته بود...

صبح بعد از بحث کوتاهشان ,پکر و پریشان احوال از خانه بیرون زده و شب هنگام که به خانه ی کوچکش برگشته بود , دیگر خانه اش خانه نبود...

بوی زندگی نمیداد...

دیگر محیایی در آن خانه کوچک و ماتم گرفته نبود...

مسیح هیچ فکرش را نمیکرد,که محیا اینگونه بی خبر برود...

نبودش را باور نمیکرد...

رفتن محیا برایش غیر قابل باور بود...

از محیا همیشه و همه جا صبوری دیده , ولی حالا انگار که صبر او هم لبریز شده بود...

او هم دیگر توان ماندن نداشت...

مسیح با خود فکر میکرد که چرا رفته...

او که میداند رفتار و حرف هایم گاهی دست خودم نیست...

او که میگفت پای رفتن از خانه ات را ندارم, حالا چگونه رفته بود...

آن هم با پاهای خودش...


romangram.com | @romangram_com