#یادم_تو_را_فراموش_پارت_94
حالا نفس نفس میزد...
-تو چی ؟؟
تو هم وایسادی؟؟
تو هم من رو میخوای؟؟
سعید لبخند مردانه و دل فریبی زد...
پریسان را آرام و هم قدم با خود به سمت تخت دو نفره اتاقشان برد...
تختی که بوی تن سوگند را میداد...
بوی پاکی یاسمن را...
سعید-همه جوره همراهتم پرنسس من....
میخوام همه جوره در کنارم باشی عشق من...
صدای نفس کشیدن های یکی در میانش,از حد طبیعی خارج شده بود...
صدای خس خس و ناله های بلندش, در فضای کوچک و تاریک اتاق میپیچید ...
عرقی سرد و پر لرزی بر تمام تنش نشسته بود و قفسه ی سینه اش با شدت, بالا و پایین میرفت...
قلب پر تپشش, در سینه آرام و قرار نداشت...
این اولین باری نبود ,که کابوس میدید و در خواب زجر میکشید و ناله میکرد...
خوابی پر ازکابوس های وحشتناک و عجیب غریب...
سیاهی و تباهی دور و برش را احاطه کرده بود...
هیچ راه نجاتی نبود و به هر طرف که پناه میبرد با دری بسته مواجه میشد...
با موجی سرد از جنس مرگ و نابودی...
دیوار های دو رو برش از هر طرف به تن و روحش فشار می آورد و تن نیمه جانش را له تر میکرد...
با پیچیدن صدای بلند فریادی در خانه,از خواب پرید و سریعا درجایش نشست...
تند تند نفس میکشید...
نمیدانست کجاست و چه اتفاقی افتاده...
تا چند دقیقه هیچ درک درستی از موقعیت خود نداشت...
تصاویر سیاه و رعب انگیز هنوز از جلوی دیدگانش رد میشد...
چشمان درشت شده اش از حدقه بیرون زده و با ترس به چهار دیواری غرق در سکوتش نگاه میکرد...
هرلحظه انتظار این را داشت ,که دیوار ها به پیکر زخمی و دردمندش نزدیک شوند و بازم هم له و نابودش کنند...
چند لحظه با بهت اطرافش را نگاه کرد...
ولی دیوار ها سرجایشان ثابت بودند و به سمتش حرکت نمیکردند...
پنجره ی اتاق باز بود و باد پرده ها ی تیره را به شدت تکان میداد....
کوفتگی و درد را به وضوح در تنش حس میکرد و هنوز استخوان هایش درد داشت...
قطرات سرد عرق, از سر و صورتش پایین میچکید....
حس خفگی داشت و نفسش درست بالا نمی آمد , سعی کرد نفس های عمیق و کاملی بکشد..
romangram.com | @romangram_com