#یادم_تو_را_فراموش_پارت_93
پریسان بی حرف سرش را تکان داد...
سوگند روی انگشتان پایش بلند شد و صورت سعید را بوسید و از اتاق خارج شد...
پریسان مضطرب و هول شده,رویش را برگرداند و رو به روی آینه خود را مشغول رسیدگی به ظاهرش نشان داد...
سعید به چهار چوب در تکیه داده بود و همانگونه نگاهش میکرد...
نگاهی که پریسان را بیشتر هول و هراسان میکرد...
پس از چند لحظه صدای باز شدن شیر حمام در فضا پیچید...
سعید کاملا وارد اتاق شد و در را آرام بست...
ضربان قلب پریسان هر لحظه بیشتر میشد...
وجودش ناآرام تر...
تنش داغ تر...
سعید پشت سرش ایستاد و از درون آینه نگاهش کرد...
نگاهش از پایین به بالا کشیده شد...
خیره و دقیق...
از لباس زرشکی تنگ و چسبانش به صورت و چشمان پر نورش رسید...
چشمانی که بیشتر از هروقت دیگری وسوسه اش میکرد...
چشمانشان در چشمان هم قفل شد...
سعید نزدیک تر آمد...
دستانش دور تن پریسان حلقه شد و او را کاملا به خود چسباند...
صدای نفس کشیدن های بلند و نامرتب , پریسان لبخند بر لبانش نشاند...
دستانشرا روی شکم صاف پریسان کشید...
پریسان از درون لرزید...
سعید داغ و داغ تر شد...
سوزان شد...
سرش را آرام نزدیک گوشش های سرخ شده اش آورد و کنار لاله ی گوشش زمزمه کرد...
سعید-گفتی پای همه چیزش وایسادی...
گفتی میخوامت...
هنوزم سر حرفت هستی؟؟
پریسان قادر به سخن گفتن نبود...
حس و حالش مانند همان روزهای اول آشنایی شده بود...
از درون آینه نگاهش کرد...
آرام پلک زد...
سعید او را بیشتر به خود فشرد و گردنش را محکم و پر وسوسه بوسید...
بوسه هایی گرم و طولانی...
پریسان طاقتش را از دست داد , به سمتش برگشت و خود را به او چسباند...
romangram.com | @romangram_com