#یادم_تو_را_فراموش_پارت_100
یه چند ساعتی گذشت, من داشتم خونه رو مرتب میکردم که دوباره محیا بهم زنگ زد...
چند لحظه ی اول اصلا صداش در نمی اومد و نمیتونست حرف بزنه...
صداش مدام قطع و وصل میشه...
یه جور بدی نفس میکشید...
بعدم که به حرف اومد , فقط تونست کلمه کلمه بگه که بیرون خونه اس...
گفت توی کوچه اس و حالش خوب نیس...
ازم خواست برم پیشش...
از شنیدن صداش هول کردم و ترسیدم...
نمیدونید چقدر نگران بودم ,هزار جور فکر اومده بود تو ذهنم , میگفتم وای خدایا یعنی این دختر چش شده...
مسیح به در بسته ی اتاق نگاه میکرد و با دقت به حرف های سحر گوش میداد...
هرچه سحر بیشتر میگفت, مسیح بیشتر از خودش و زنده بودنش متنفر میشد...
حالا خود را بیشتر از هر زمان دیگری , پوچ و بی ارزش حس میکرد...
حس میکرد همیشه باعث آزار و اذیت نزدیکانش بوده...
باعث مرگ و رفتن همیشگی مادر جوانش...
تنهایی ابدی خواهرش...
فقط و فقط خودش را باعث و بانی تمام این قضایا میدانست...
و باعث نابودی یک زندگی...
محــیا...
سحر-وقتی بهش رسیدم کنار دیوار نشسته بود...
توی خودش مچاله شده بود و بدنش به شدت و به طرز بدی میلرزید , از شدت لرزش دندون هاش بهم میخورد و صدا میداد...
چشماش یه حالت خاصی داشت...
انگار که...
انگار که از همه چی و همه کس بریده باشه...
حتی از خدا...
انگار که تموم شده باشه...
کنارش نشستم و صداش کردم...
ولی اون اصلا نمیتونست حرف بزنه , حتی نمیتونست درست نفس بکشه...
فقط نگاهم میکرد...
به زور بلندش کردم و بردمش داخل خونه...
کمکش کردم تا روی تخت دراز بکشه و پتو رو کشیدم روش , ولی هنوزم میلرزید...
هنوزم سردش بود...
ولی تنش داغه داغ بود , مثل کوره ی آتیش...
romangram.com | @romangram_com