#یادم_تو_را_فراموش_پارت_101

داشت توی تب میسوخت و تمام صورتش خیس از عرق شده بود...

گریه ی سحر دوباره شدت گرفت...

سحر-هی صداش کردم...

هی گفتم محیا...

عزیزدلم چرا اینجوری شدی؟

هی گفتم با من حرف بزنم دوستم , یه چیزی بهم بگو آخه...

بهش گفتم چت شده , تو که وقتی زنگم زدی حالت خوب بود...

ولی جوابم رو نمیداد,انگار اصلا نمیشنی چی میگم...

چشماش روهم به روم بست و بازم لرزید...

من توی خونه تنها بودم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم...

ترسیدم یه موقع چیزیش بشه واسه همین سریع زنگ زدم به آمبولانس...

تقریبا هفت یا هشت دقیقه طول کشید , تا اورژانس رسید...

سحر ساکت شد...

دستش را جلوی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریست...

صدای هق هق دردمندش در فضای اورژانس میپیچید...

مسیح سرش را پایین انداخت و در میان دستانش گرفت...

ترجیح داد سکوت کند , تا سحر خودش به حرف بیاید...

مدام خودش را لعنت میکرد...

تمام دنیا را لعنت میکرد...

پس از چند دقیقه سحر مجددا, سرش را بلند کرد و به آن اتاق و در بسته اش نگاه کرد...

-توی اون مدت تا اوژانس برسه حال محیا بدتر شد...

خیلی هم بد شد...

حالت هاش خیلی نا متعادل و غیر طبیعی بود...

از تنش حرارت بلند میشد و فکش کاملا قفل شده بود و نفس هاش صدای بدی میداد...

بدنش سفت و بی حرکت شد ...

لباش کم کم تیره شد و به ته رنگ خاکستری در اومد...

گوش و گردن و صورتش قرمز شد و ورم کرد...

سحر هق هق میکرد...

یاداوری دیدن محیا در آن وضعیت برایش عذاب آور بود...

-وقتی اورژانس رسید دیگه نفسی واسه محیا نمونده بود , به شدت مشکل تنفسی پیدا کرد و داشت خفه میشد...

چشماش هنوز بسته بود...

پرستارای اورژانس میگفتن بیهوش شده...

ماسک اکسیژن بهش وصل کردن و توی رگش چند تا سوزن زدن و سریع آوردنش اینجا...

دیگه نمیدونم...


romangram.com | @romangram_com