#یادم_تو_را_فراموش_پارت_91

تنش میسوخت...

نگاه تارش را از صورت مبهوت و رنگ پریده ی پریسان گرفت و به سرعت از آنجا دور شد...

حالا سعید میدوید,همانند کسی که شعله های آتش را همراه خود دارد,هرلحظه حرارت شعله هایش بیشتر میشد و وجودش بیشتر میسوخت و آتش میگرفت...

پریسان اما همانجا روی شن ها نشست...

او گرمش نبود...

خنک بود...

دستش را روی لبان ترش گذاشت...

سپس روی شن ها دراز کشید و چشمانش را بست...

به روی همه چیز...

به روی آسمان بی ستاره ی آن شب...

به روی هیجان و ترس های درونی اش...

و به روی مسیحی که در خواب بود ....





فردای آن روز و برگشتن از کیش,دیگر با سعید هم کلام نشد...

سعید از او دوری میکرد و نگاهش را میدزدید...

و در همان شبی که پریسان و مسیح به دیدار خانواده اش رفته بودند,پریسان پیامی از او دریافت کرد...

پیامی که گویی بهترین خبر دنیا بود...

فقط یک کلمه...

هستم...

دیگر از آن روز نه او را دیده و نه حرفی زده بودند وحالا به مهمانی تولد دخترش میرفت...

حالا شور و هیجان خاصی در وجودش به پا بود...

حالا سعید هم بودن با او را میخواست...

گفته بود هستم...

همان شده بود , که میخواست...

.

.

رو به روی آپارتمان سعید و سوگند از ماشین پیاده شد...

به ساعتش نگاهی کرد و دستش را روی زنگ شماره ی ششم فشرد...

ساعت چهار عصر بود و میدانست این موقع هیچ یک از مهمانان نمی آیند...

سوگند با دیدن چهره ی پریسان,در را پایین زد و برای استقبالش به جلوی در رفت...

پریسان با لبی خندان و رویی گشاده,سوگند را در اغوش کشید...

سوگند-وای خدای من چقدر ناز شدی...

پریسان خوشحال از تعریف و تمجید او بلند و خندید و داخل شد...


romangram.com | @romangram_com