#یادم_تو_را_فراموش_پارت_89

صدای پریسان از بغض میلرزید...

سعید-خواهش میکنم بسه ,ادامه نده پریسان...

تمومش کن...

حرف زدن از گذشته ها , چیزی رو عوض نمیکنه...

هیچی رو تغییر نمیده...

هیچ فایده ایی جز بیشتر اذیت شدن واسمون نداره...

پری,حالا دیگه تو شوهر داری...

من زن و بچه دارم...

حالا دیگه همه چی عوض شده...

باید با این موضوع کنار بیای و واسه خودت حلش کنی...

پریسان صاف به چشمان تیره اش زل زد...

نگاهش را یک لحظه هم از چشمانش نمیگرفت...

-حق با توء...

تو درست میگی.. ولی احساس من, حس منعوض نشده..

نخواهد شد...

سعید؟؟

من نمیتونم تحمل کنم...

من دوستت دارم لعنتی چرا نمیفهمی...

سعید چشمانش را برهم فشرد...

دستش را مشت کرد ...

خواست از کنارش رد شود , که سان بازویش را محکم چسبید..

حالا صدای نفس های هم را میشنیدند...

با فاصله ایی نزدیک...

پریسان-چرا با من اینجوری میکنی؟؟

این رفتار چیه سعید؟؟

نکنه دیگه دوستم نداری و دیگه عاشقم نیستی؟؟

چرا از من دوری میکنی...

چرا نمیزاری حداقل اینجوری در کنارت باشم...

حست کنم...

بدونم نزدیکمی, هستی...





سعید هم نگاهش میکرد...




romangram.com | @romangram_com