#یادم_تو_را_فراموش_پارت_88
این قضایا هم به من مربوط نیس...
ولی فراموش نکن که تو, زن رفیقم هستی و من نمیخوام مشکلی واست پیش بیاد...
به هر حال واسه خودت گفتم...
سعید شانه ایی بالا انداخت, سپس رویش را برگرداند و قصد رفتن کرد...
ولی هنوز یک قدم هم برنداشته بود ,که پریسان از جا پرید و با صدایی پر ترس و هول شده صدایش زد...
-سعـــــید؟؟
سعید نفس عمیقی کشید....
برنگشت...
نخواست نگاهش کند...
-برگرد به اتاقت پریسان اینجا خلوته ...
پریسان چند قدم جلو آمد و رو به رویش ایستاد...
در چند قدمی اش...
صدایش دیگر حرصی و عصبانی نبود...
حتی لجوج و خود سرانه هم نبود...
دلخور و رنجیده ولی آرام و پر وسوسه بود...
پریسان-صبر کن سعید...
خواهش میکنم نرو...
من میترسم, من رو اینجا رها نکن...
سعید به چشمانش نگاه کرد...
باد ملایمی میوزید و شال سبز رنگش را تکان میداد...
شالی به رنگ چشمانش...
این رنگ را دوست داشت و پریسان این موضوع را خیلی خوب میدانست...
-سوگند تنهاس...
باید برگردم به هتل...
پریسان قدمی دیگر نزدیک شد...
-منـــم تنهام...
سعید-خودت این رو خواستی...
خودت خواستی تها باشی واین انتخاب خودت بود پری...
این رو هیچ وقت یادت نره...
پریسان-همش تقصیر تو بود لعنتی...
تو...
من فکر کردم که تو...
romangram.com | @romangram_com