#یادم_تو_را_فراموش_پارت_87
راضی از چهره ی بشاش خود,آینه را در کیفش گذاشت و نگاهش را به بیرون دوخت...
خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد,تند و سریع از پیش چشمانش میگذشت...
صدای بلند ضبط در گوش هایش میپیچید...
لبانش همچنان میخندید و خیالش به آن شب گرم تابستانی در کیش کشیده شد...
تقریبا سه هفته ی از آن شب خاص میگذشت...
شبی که همچنان برایش زنده و ملموس بود...
"بعد از بحث پیش آمده بین سعید و سوگند و در آخر شنیدن حرف های مسیح , پکر و ناراحت از هتل بیرون زد و راه ساحل را در پیش گرفت...
ذهنش ناآرام و درگیر فکرهای مختلفی بود...
درگیر حرف های دوپهلوی سعید...
درگیر احساسات پر جوش و مهار نشده ی خودش...
روی شن های نرم قدم برمیداشت و به گذشته اش فکر میکرد…
به حال و زندگی با مسیح و به آینده ی نامعلوم و نامشخصش...
در افکار خود غرق بود ,که با شنیدن صدایی از پشت سر, نفس در سینه اش حبس شد...
قلبش ریتم تندی به خود گرفت و محکم و کوبان در سینه اش تپید...
-خلوت کردی؟؟
پریسان به سمت سعید برگشت...
سعیدی که دست به سینه ایستاده بود و با چشمان قهوه ایی سوخته اش , خیره خیره او را نگاه میکرد...
آب دهانش را قورت داد و کمی جلو آمد...
پریسان-بی خوابی زده بود به سرم...
اومد یکم قدم بزنم و یه هوایی بخورم, این اشکالی داره؟؟
سعید اخم هایش را در هم کشید...
-این موقع شب اون هم تنهایی اومدی بیرون تا هوا بخوری و قدم بزنی؟؟
برگرد به اتاقت...
هروقت هم هوایی شدی و خواستی قدم بزنی با شوهرت بیا...
نه تنها...
پریسان-این دیگه به تو مربوط نیس آقا سعید, لطفا حد خودت رو نگه دار...
من سوگند نیستم که هرچی میگی بگم چشم و به حرفت گوش کنم...
زندگی شخصی من به کسی ربطی نداره...
مخصوصا به تـــو...
پریسان ناخواسته و از سر ناراحتی با حرص حرف میزد...
با لج...
سعید-درسته...
شما درست میگی پریسان خانم ,چون تو مثل سوگند نیستی...
romangram.com | @romangram_com