#یادم_تو_را_فراموش_پارت_86
یه مدت که بگذره دردش از بین میره و کاملا خوب میشه...
تو با تاکسی برو,سوگند منتظرته...
منم سعی میکنم زود بیام...
پریسان دستش را محکم تر فشرد...
-باشه عزیزم یکم استراحت کن و زود بیا پیشم ، من منتظرتم ..
مسیح سرش را تکان داد...
گویی تب داشت و چشمانش میسوخت...
سرش حسابی منگ بود...
پریسان از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت, تا برای مسیح قرص بیاورد...
مسیح گاهی اینطوری میشد و درد به سراغش می آمد...
دکتر گفته بود زمان میبرد تا بطور کامل خوب شود...
بعد از مراسم عروسی به خاطر گرفتاری های زیاد و درگیری های شغلی مسیح,نتوانسته بودند به ماه عسل بروند...
مسیح در دانشگاه صنایع خوانده بود و حالا در شرکتی تجاری و صنعتی به واسطه ی سعید مشغول به کار بود...
رزوهای اول به عنوان کارمند بخش خصوصی شرکت و بعد از گذشت مدتی به عنوان مدیر داخلی آنجا برگزیده شده بود...
از آن روز به بعد مسئولیتش در شرکت روز به روز سنگین تر میشد و او کمتر به کارهای شخصی و گشت و گذار هایش میرسید...
به همین دلیل تقریبا سه ماه پیش دونفری و با ماشین شخصی خود قصد رفتن به اهواز و جنوب را داشتند,که تقریبا حوالی شیراز تصادف کرده و مسیح به خاطر درد شدید و آسیب دیدگی راهی بیمارستان در آنجا شده بود...
طی آن تصادف , پریسان فقط پیشانی اش زخم کوچکی برداشت و ناراحتی دیگری برایش بوجود نیامد...
ولی مسیح دو روزی را در بیمارستان بستری و بعد آزمایش های لازم و انجام عمل جراحی کوچکی مرخص شد...
و روز بعدش به خاطر درد های زیادش به تهران بازگشتند...
مسیح حتی از پریسان خواسته بود,به خوانواده اش چیزی نگوید تا بی جهت نگران نشوند...
فقط به آنها گفته بود به خاطر مشکلات کاری مجبور به بازگشت شده ایم...
حالا بعد از گذشت چند ماه,گاهی درد به سراغش می آمد و بی طاقتش میکرد...
پریسان بعد از دادن قرص مسکن به مسیح و خوابیدنش به اتاقشان بازگشت...
ساپورتش را که میدانست دیگری نیازی به او نیست, از کیف درآورد و درون کمد لباس هایش گذاشت...
در همان لحظه لباس باز و زرشکی رنگ و شیکی,نظرش را به خود جلب کرد...
لباسی که تا به حال نتوانسته بود, در هیچ مراسمی به تن کند...
چند لحظه لباس را نگاه کرد و آخر سر,با لبخند پر وسوسه ایی آن را در آورد و به طرف آینه برگشت...
.
.
کیف و دیگر لوازمش را ,درون تاکسی گذاشت و خودش هم روی صندلی عقب نشست...
بعد از دادن آدرس خانه ی سوگند,راننده به راه افتاد...
پریسان آینه ی کوچکش را درآورد و نگاه دیگری به خود انداخت...
میخواست مطمئن شود که همه چیزش خوب است...
romangram.com | @romangram_com