#یادم_تو_را_فراموش_پارت_84
خودش به سوگند پیشنهاد جشنی مفصل را داده و دوستان و هم دوره ای هایشان را دعوت کرده بود...
سوگند که میترسید نتواند خودش به تنهایی تمامی کارهای جشن را انجام دهد, از پریسان خواسته بودکه زودتر از همه به خانه شان برود و در کارهای مربوطه کمکش کند...
پریسان از صبح زود بیدار شده و کارهایش را یکی یکی و با حوصله انجام داده بود...
شور و شوق خاصی برای رفتن به این مهمانی داشت و از همین حالا چشمانش, از خوشی زیاد میدرخشید و قلبش در سینه آرام و قرار نداشت...
بعد از استحمام طولانی, یک راست به اتاق آمده و مشغول رسیدگی به خود شده بود...
میخواست امشب جزء بهترین ها باشد و آنجور که میخواهد به چشم بیاید...
پس از تمام شدن آرایش صورت و موهایش, لباس ساتن و طرح چروک سورمه ای اش را به تن کرد...
لباسی دکلته تا روی زانو هایش...
پس از پوشیدن لباس و کامل شدن کارش, چند قدم از آینه دور شد و به تصویر حاضر و آماده ی خود نگاه کرد...
به تصویر پریسانی که گویی به دیداری عاشقانه میرود...
دیداری پر از شور و حرارت...
گونه های صورتی رنگ و برجسته اش زیبایی بیشتری به صورتش داده بود...
چشمان زمردی اش با خط چشم مشکی و سایه ی تیره زیباتر شده و لبانش از قرمزی برق میزد...
لبخند رضایتمندی از دیدن خود, در آینه بر لبانش نقش بست...
چهره اش واقعا زیبا و افسانه ایی شده بود...
چهره ایی که در یک نگاه, نفس هر بیننده ایی را در سینه حبس میکرد...
در آینه چشمکی به خود زد و مشغول جمع آوری وسایلی که میخواست شد...
پریسان به خوبی میدانست که مسیح نمیگذارد با این لباس در مهمانی حاضر شود, به همین دلیل ساپورت نازک و طرح دارش را در کیف دستی اش گذاشت...
حالا و در این شرایط ,دیگر نمیخواست کوچکترین بحثی بینشان پیش بیاید...
هیچ دوست نداشت, در این روزهای پر شور, حساسیت مسیح را بیشتر کند...
تمام تلاشش جلب اعتماد بیشتر از جانب شوهرش بود...
حالا برای او زنی مطیع شده بود , که روی حرفش حرف نمیزد...
زنی با مهر و محبت ظاهری...
کیف لوازم آرایش به همراه عطرش را نیز برداشت و مانتو و شال به دست از اتاق خارج شد...
نگاهی به ساعت سالن انداخت...
ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود...
پریسان-مسیح؟؟
تو هنوز اماده نشدی؟؟پاشو دیگه تنبل چقدر میخوابی؟؟
هنوز هم که نرفتی حمام...
دیر میشه ها, سوگند کلی خواهش و تمنا کرده تا زودتر برم کمکش...
پریسان نگاهی به اطرافش انداخت, ولی مسیح را ندید...
چندین مرتبه با صدای بلند , صدایش زد ولی جوابی از جانب او دریافت نکرد...
در آن لحظه بیشتر از اینکه نگران حال او باشد, ازآن میترسید که نکند مسیح از خانه خارج شده و به او نگفته باشد...
مانتوی حریر و بلندش را به تن کرد,کیفش را در دست گرفت...
romangram.com | @romangram_com