#یادم_تو_را_فراموش_پارت_83

ای کاش پریسان از اینجا میرفت...مگه همین رو نمیخواست؟؟

مگه نمیخواست من رو بشکنه حالا که شکست پس چرا نمیره؟؟

مگه نمیبینه خورد شدم؟؟

دیگه چی میخواد از من؟

چرا هنوز بود و صداش توی گوشم میپیچید؟؟

پریسان-مگه نمیگی زنشی؟؟

مگه ادعای دوست داشتنش رو نداری؟؟

مگه نمیگی دوستت داره؟؟

پس زندگیت رو جمع کن,شوهرت رو جمع کن...

راضیش کن من رو طلاق بده و از این عذاب خلاصم کنه...

این جوری تو هم خلاص میشی...

سرم و با بهت بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم...

محیا-تو از من چی میخوای؟؟

پریسان-اگه واقعا دوستش داری و میخوایش, پس بهش بگو دست از سر من برداره و راحتم کنه...

تو باید راضیش کنی...

سپس روش رو برگردوند و توی سیاهی کوچه دور شد...

با پیچیدن صدای کفش های پاشنه بلندش ,توی فضا ,دل و رودم با شدت زیر و رو شد...

دستم رو روی سر گیج و منگم فشار دادم و خودم رو به سختی به کنار دیوار کشوندم...

با دستای لرزون و چشمهای اشکی ,گوشیم رو در آوردم و شاره ی سحر رو گرفتم...

در حالی که روی لبام یه پوزخند نقش بسته بود...

میخواستم نگرانش نکنم...

میخواستم با چهره ایی معمولی و تنی قوی برم به خونش...

ولی حالا...

از همیشه بد حال تر بودم...

خراب تر...

خدایــــــا یعنی امشب به صبح میرسه؟؟

یعنی میرسم؟؟

پریسان موهای فر شده و شرابی رنگش را, جمع کرد و به طرز زیبایی بالای سرش بست...





فقط قسمت های بلندترش را کمی بازگذاشت, تا دورش رها باشد...

عطر زنانه و خوش بویش را به خود زد و رژ گونه ی اکلیلی اش را پرنگ تر کرد...

تقریبا یک ساعتی در اتاق, مشغول آرایش و آماده شدن, برای رفتن به جشن تولد یک سالگی یاسمن بود...

یک ساعتی که اصلا نفهمیده بود, چطور و چگونه گذشته است...


romangram.com | @romangram_com