#یادم_تو_را_فراموش_پارت_82

-چیه نمیدونستی؟؟مسیح این رو بهت نگفته بود عزیزم؟؟

آخی...

سرم رو تکون دادم...

نمیتونستم چیزی بگم, نمیتونستم به چیزی فکر کنم...

ذهنم قفل شده بود...

شک حرفش انقدری بود,که مسکوتم کنه و مهر خاموشی به لبام بزنه...

نمیدونستم...

من احمق فکر میکردم همه چیز رو میدونم ولی حالا...

وای مســـــیح...



با چشام مردنمو , دارم اینجا میبینم

سرنوشتم همینه , من اسیر زمینم



پریسان دستام رو ول کرد و عقب وایساد...

با ول کردنم تن بی جونم سست شد...

روی آسفالت های زبر زانو زدم و نشستم...

صدای زمزمه های دردمند و آرومم توی کوچه ی خلوت میپیچید...

زمزمه هایی که طعم شوری اشک رو میداد...

-نـــه...

این امکان نداره...

دروغه...اینا همش دروغه...

یه دورغ بزرگ...یه دووغ زشت و کثیف...

پریسان-دروغ نیست...

حقیقت داره...

مسیح هیچ وقت حاضر نشد من رو طلاق بده...

نداد...

اون میخواست زجرم بده...

میخواست ازم انتقام بگیره...میخواست تا ابد ازم تاوان بگیره...

هنوزم میخواد...

اشک های داغ و سوزانم روی صورت یخ بسته ام میچکید...

پس همش یه بازی بود...

منم این وسط شدم یه هم بازی, واسه گرفتن انتقامش...

واسه خنک شدن دلش...

سرم رو میون دستام گرفتم...


romangram.com | @romangram_com