#یادم_تو_را_فراموش_پارت_81
اومدی طمع کنی, ولی خودت طعمه شدی...
بازو هام از فشار انگشت هاش درد گرفته بود...
ولی بغض سنگینی که توی گلوم نسشته بود, از درد بازوم نبود..
از درد حرفهاش بود...
چونه ام از بغض میلرزید...
چشمام میسوخت...
قلبم...
میزد...
هنوز میزد...
-این حقیقت نداره...
دروغه ...
تو واسه رسیدن به اهدافت کم دروغ نگفتی...
اینم روش...
پریسان من رو بیشتر به طرف خودش کشید و فشار دستهاش رو بیشتر کرد...
جوری که اشک توی چشم هام جمع شد و دندون هام رو روی لبم فشردم...
پریسان-همیشه و همه جا این رو یادت باشه که من یه برگ برنده دارم...
چیزی که باعث میشه ازت یه قدم جلو تر باشم...
پــیروز این بازی منم نه تـــو...
پس بی خودی تقلا نکن و خودت رو بیش از این آزار نده و کوچیک نکن...
برو و به زندگیت برس...
این گوری که بالا سرش داری زار میزنی و خودت رو هلاک میکنی مرده توش نیست...
چشم هام رو بستم...
دیگه نمیخواستم بشنوم...
ببینم...
بسم بود...
برای امشبم کافی بود...
ولی پریسان دست بردار نبود و میخواست از تمام قواش, واسه نابودی و ویرونی وجود شکسته ی من استفاده کنه...
میخواست تیر خلاصش رو به من بزنه و بره...
تیری که بیش از اونچه باید زهرآلود بود..
-در ضمن نمیدونم این قضیه رو میدونی یا نه, ولی باید بدونی که من هنوز زن رسمی و شرعی مسیح هستم...
یک قطره اشک ناخواسته روی گونه ام چکید...
پریسان آروم خندید...
romangram.com | @romangram_com