#یادم_تو_را_فراموش_پارت_80

این خونسردی و آرومی رو از مسیح یاد گرفتم...

حالا چشم هام رنگ و بوی چشم های اون رو گرفته بود...

محیا-این تو نیستی که بودن یا نبودن من رو تعیین میکنی...

اونی که توی زندگی مسیح جایگاهی نداره تویی نه من, پس تلاش بی خودی نکن...

من نمیدونم تو چطور توقع داری مسیح دوباره نگاهت کنه؟؟

دوباره در کنارش قبولت کنه...





پریسان-من تعیین میکنم خانوم کوچولو...

خودت هم این رو خوب میدونی,که مسیح فقط من رو دوست داشته و داره...

اون نمیتونه عاشق هیچکس دیگه ایی بشه این در مورد مسیح غیر ممکنه..

من مطمئنم دوستت نداره...

پس راهت رو بکش و برو...

محیا-میتونه...داره...

وقتی عشق یه آدم تبدیل به تنفر بشه میشه...

امکان پذیره...

اونم عشقی پوچ و بی ارزش...

عشقی کثیف و منزجر...

عشقی که عشق نیست , فقط یه اشتباهه..

پریسان یک دفعه ایی, مانند جنون زده ها بهم طرفم حمله کرد و بازوم هام رو توی دستاش فشرد...

صورتش رو جلوی صورتم گرفت...

از چشمهاش آتیش میبارید...

از نفسش هم...

تمام وجودش از حرارت و عطش میسوخت...

هرچی من یخ بودم اون داغ بود...

پریسان-خفه شو دختره ی احمق و حیله گر...

فکر کردی میتونی جای من رو بگیری؟؟

فکر کردی مسیح حاضره با تمام وجودش باهات زندگی کنه...

نه کور خوندی...

توی این مورد شک ندارم ,که مسیح تو رو فقط واسه منافع شخصیش انتخاب کرده...

واسه ناراحت کردن من,واسه در آوردن لجم...

واسه تحریک کردن حس حسودیم...

تو این وسط فقط یه مهره بودی و اونم قشنگ باهات بازی کرد...

یعنی خودت اینجوری خواستی...


romangram.com | @romangram_com