#یادم_تو_را_فراموش_پارت_79
بهش گفته زن داره و ازدواج کرده...
شاید خواسته اینجوری اون رو از سرش وا کنه...
اون رو یک دل کنه...
سعی کردم هیجانم رو کنترل کنم, سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم...
محیا-درسته...
باهم ازدواج کردیم,الان چند ماهی میشه...
نکنه واسه تبریک اومدی اینجا؟؟
پریسان برای لحظه ایی چشماش رو بست...
چشمهایی که با باز شدن برقش چندین برابر شده بود...
برقی که نمیدونم از اشک بود, یا از خشم...
نگاهش بوی خوبی نمیداد...
پریسان-دختره عوضی...
تو فقط یه فرصت طلبی که از تنهایی مسیح سواستفاده کردی...
حتما خیلی انتظار کشیدی زندگیش بهم بخوره تا خودت رو جلو بندازی نه؟؟
همیشه متظر موقعیت بودی تا بهش نزدیک شی...
چه طور تونستی بری پیشش؟؟
به چه جورئتی رفتی طرف شوهر من؟؟
دندون هاش رو از حرص روی هم میکشید و کلمات غرش مانند, از بین دندان های کلید شده اش خارج میشد..
محیا-اول اینکه حرف دهنت رو بفهم و صفاتی که فقط و فقط لایق خودت هست رو به کسی دیگه نبند...
بعدشم ایناش دیگه به تو مربوط نیس...
سپس آروم و بی صدا لبخند زدم...
لبخندی که لجش رو چندین برابر میکرد...
محیا-من نمیفهمم تو از چی ناراحتی؟؟تو که رهاش کردی...
ندید گرفتیش...
یه قدم دیگه رفتم جلو و صورت به صورتش وایسادم...
چشم تو چشمش...
حالا منم میغریدم...
محیا-بهش خیانت کردی...
اونم به بدترین شکل ممکن...
پریسان یک قدم به عقب برگشت و چند توی سکوت نگاهم کرد...
پریسان-از زندگی مسیح برو بیرون,توی این زندگی واسه تو جایی نیست...
پس خودت, با پای خودت برو بیرون...
بکش بیرون از این بازی...
آروم و خونسرد نگاهش کردم...
romangram.com | @romangram_com