#یادم_تو_را_فراموش_پارت_78
-خونه تون اینجاست؟؟
تو این محله زندگی میکنید؟؟
چیزی از جمله ی جمع بسته و سوالیش دستگیرم نشد...
منظورش از خونتون چی بود؟؟
حالم هیچ خوب نبود و ذهنم توان تجزیه و تحلیل نداشت...
بی توجه به قیافه ی کنجکاوش روم و برگردندم و به راه خودم ادامه دادم ...
تو با من کار داری پس باید دنبالم بیای...
پریسان سریع جلوم پرید و راهم رو بست...
-گفتم میخوام باهات حرف بزنم میفهمی یا نه؟؟
سرم رو برگردونم و به کوچه ی خلوت نگاه کردم...
توی این کوچه تقریبا همه من رو میشناختن و هیچ دوست نداشتم دردسری واسم درست بشه...
حتی واسه سحر...
درسته این زن آبرو و حیا سرش نمیشه, اما من مثل اون نبودم و آبروم واسم مهم بود...
محیا-بهتره صدات رو بیاری پایین وگرنه هیچ وقت فرصت این رو بهت نمیدم ,که حتی یک کلمه حرف بزنی...
در ضمن من حرفی با تو ندارم, پس بهتره از اینجا بری و مزاحمم نشی...
دوست ندارم هیچ وقت دیگه هم نگاهم به نگاهت بیوفته, پس از اینجا برو و دیگه هم برنگرد...
پریسان نفسش رو با شدت به بیرون فوت کرد...
ابروهای نازک و خوش فرمش توی هم گره خورده و پیشونی اش رو خط انداخته بود...
-فقط چند لحظه طول میکشه حرف هام اون موقع میرم...
بهتره به صحبت های من گوش بدی, چون من تا حرفهام رو نزنم از اینجا نمیرم...
دستم رو دور بازم حلقه کردم ,هوا سرد نبود اما من کمی سردم شده بود...
محیا-خیلی خب بگو...
فقط سریع چون دیر وقته و من مثل شما وقت اضافی واسه بیرون موندن از خونه ندارم...
پریسان توی چشمهام زل زد...
صداش بیشتر از قبل میلرزید...
لرزشی که من رو محکم تر میکرد...
قوی تر و با اراده تر از همیشه...
پریسان-این حقیقت داره که با مسیح ازدواج کردی؟؟
از درون خنک شدم...
لبخند زدم...
توی تاریکی شب , روشنایی رو اطرافم حس کردم...
یعنی ممکنه این رو مسیح بهش گفته باشه؟؟
romangram.com | @romangram_com